اول سموئیل

فصل اول

اَلقانَه و خانواده‌اش در شیلوه

۱رامه تایم صوفیم شهری بود در کوهستان افرایم. در این شهر مردی زندگی می‌کرد بنام اَلقانَه از قبیلۀ افرایم که پدرش یِروحَم، پدر‌کلانش الیهو و از خانوادۀ توحو پسر صوف بود. ۲اَلقانَه دو زن داشت به نامهای حَنّه و فَنِینه. فَنِینه دارای اولاد بود، ولی حَنّه اولاد نداشت.

۳اَلقانَه هر سال برای عبادت و ادای قربانی بحضور خداوند قادر مطلق از شهر خود به شیلوه می‌رفت. در آنجا دو پسر عیلی بنامهای حُفنی و فینِحاس بعنوان کاهنان خداوند اجرای وظیفه می‌کردند. ۴اَلقانَه هر وقتیکه قربانی می‌کرد، از گوشت آن به زن خود فَنِینه و همه پسران و دختران خود یک حصه می‌داد. ۵اما چون حَنّه را دوست داشت و هم بخاطریکه آن زن بی‌اولاد بود، به او یک حصه اضافه‌تر می‌داد. ۶چون خداوند حَنّه را از داشتن اولاد بی‌بهره ساخته بود، فَنِینه، رقیب او همیشه او را طعنه می‌داد و جگرش را خون می‌کرد. ۷این کار هر ساله تکرار می‌شد. هر وقتیکه به عبادتگاه خداوند می‌رفت، فَنِینه ریشخندش می‌کرد و او را بگریه می‌آورد و در نتیجه، چیزی نمی‌خورد. ۸شوهرش از او می‌پرسید: «چرا گریه می‌کنی و چیزی نمی‌خوری؟ چرا ناحق خود را جگرخون می‌سازی؟ آیا من برای تو از ده پسر زیادتر نیستم؟»

حَنّه در عبادتگاه

۹یک شب زمانی که در شیلوه بودند، حَنّه بعد از صرف غذا برخاست و بیرون رفت. عیلی کاهن در پیش دروازۀ عبادتگاه خداوند نشسته بود. ۱۰حَنّه در حالیکه با سوز دل بدرگاه خدا دعا می‌کرد، زار زار می‌گریست ۱۱و در همان حال نذر گرفت و گفت: «ای خداوند قادر مطلق، بر منِ غمزده رحم نما. دعایم را بپذیر و پسری به من عطا فرما و قول می‌دهم که او را وقف تو کنم و تا که زنده باشد، موی سر او تراشیده نشود.»

۱۲حَنّه در حالیکه هنوز دعا می‌کرد، عیلی متوجه او شد و دید که لبهایش حرکت می‌کند. ۱۳چون حَنّه در دل خود دعا می‌کرد، صدایش شنیده نمی‌شد و تنها لبهایش تکان می‌خورد. عیلی فکر کرد که او مست است. ۱۴به حَنّه گفت: «مستی تا بکی؟ شرابت را از خود دور کن.» حَنّه جواب داد: ۱۵«نخیر آقا، نه مست هستم و نه شراب خورده‌ام، بلکه شخص مصیبت زده‌ای هستم که با خداوند خود راز و نیاز می‌کنم. ۱۶فکر نکنی که من یک زن هرجائی هستم. من از بخت بد خود می‌نالم.» ۱۷عیلی گفت: «بسلامت برو! خدای اسرائیل بمرادت برساند.» ۱۸حَنّه گفت: «از لطفی که به این کنیزت داری، تشکر می‌کنم.» بعد حَنّه بخانه رفت. کمی غذا خورد و دیگر آثار غم در چهره‌اش دیده نمی‌شد.

تولد سموئیل و وقف او به خداوند

۱۹صبح وقت روز دیگر همه برخاستند و به عبادت خداوند پرداختند. بعد به خانۀ خود در شهر رامه بر گشتند. اَلقانَه با زن خود، حَنّه همبستر شد. خداوند دعای قبلی حَنّه را قبول فرمود، ۲۰زیرا پس از مدتی حَنّه حامله شد و پسری بدنیا آورد و او را سموئیل (یعنی، خواسته از خدا) نامید، زیرا گفت: «از خداوند خواسته‌ام.»

۲۱آنگاه اَلقانَه با تمام خانواده‌اش به شیلوه رفتند تا مراسم قربانی سالانه را بحضور خداوند تقدیم کنند و همچنان نذر خود را هم بدهند. ۲۲اما حَنّه با آن‌ها نرفت و به شوهر خود گفت: «بمجردیکه طفل از شیر جدا شد او را می‌برم و وقف عبادتگاه خداوند می‌کنم و تا که زنده است در همانجا بماند.» ۲۳اَلقانَه گفت: «بسیار خوب، صبر کن تا طفل از شیر جدا شود، بعد هرچه که رضای خداوند باشد، ما قبول داریم.» پس حَنّه همانجا ماند و تا که طفل از شیر جدا شد، از او پرستاری کرد.

۲۴بعد طفل خود را که هنوز بسیار کوچک بود، گرفته با یک گوسالۀ سه ساله، یک جوال آرد و یک مشک شراب به عبادتگاه خداوند در شیلوه رفت. ۲۵در آنجا گوساله را ذبح کرد و طفل را پیش عیلی برد ۲۶و گفت: «آقا، آیا مرا بخاطر داری؟ من همان زن هستم که دیدی در همینجا ایستاده بودم و بدربار خداوند دعا می‌کردم. ۲۷و این طفل را که می‌بینی از او می‌خواستم و او دعایم را پذیرفت و بمرادم رساند. ۲۸حالا می‌خواهم او را وقف خداوند کنم و تا که زنده است در خدمت او باشد.» پس همگی خداوند را در همانجا پرستش کردند.

فصل دوم

دعای حَنّه

۱حَنّه دعا کرد و گفت:

«خداوند دل مرا از خوشی لبریز ساخته است؛ خداوند به من جرأت داده است که چگونه به دشمنانم جواب بدهم. از غم و اندوه نجاتم داد و به این خاطر شادمان هستم.

۲او یگانه خدای پاک و مقدس است. شریک و همتا ندارد. تنها خدای ما پشت و پناه ما است. ۳مغرور و متکبر مباش و سخنان غرورآمیز را بر زبان میاور. زیرا خداوند عالم و دانا است. او هر عمل ما را می‌سنجد. ۴بازوی زورمندان را می‌شکند. ضعیفان را نیرو می‌بخشد. ۵کسانی که سیر بودند، حالا باید برای یک لقمه نان زحمت بکشند، و آنهائی که گرسنه بودند، سیر شدند. زنی که بی‌اولاد بود، هفت طفل بدنیا آورد، و آنکه اطفال زیاد داشت حالا هیچ ندارد. ۶خداوند می‌میراند و زندگی می‌بخشد. به گور می‌برد و زنده می‌سازد. ۷خداوند بعضی را فقیر و برخی را غنی می‌کند. سرنگون می‌سازد و سرفراز می‌نماید. ۸مسکینان را از خاک بلند می‌کند و بینوایان را از تودۀ خاکستر. آن‌ها را همنشین پادشاهان می‌سازد و به مقام افتخار می‌رساند، زیرا خداوند مالک روی زمین است و نظام کائنات را برقرار می‌سازد.

۹مقدسین خود را براه راست هدایت می‌کند و اشخاص شریر را در تاریکی از بین می‌برد. زیرا انسان تنها با زور بازوی خود پیروز شده نمی‌تواند. ۱۰دشمنان خداوند ذره ذره می‌شوند و از آسمان رعد و برق را بر سر شان فرود می‌آورد. خداوند داور جهان می‌شود؛ به پادشاه برگزیدۀ خود قدرت و نیرو می‌بخشد.»

۱۱بعد اَلقانَه به خانۀ خود در رامه برگشت و سموئیل در حضور عیلی کاهن به خدمت خداوند مشغول بود.

پسران بدکار عیلی

۱۲پسران عیلی اشخاص بی‌کفایتی بودند. آن‌ها به خداوند احترام نداشتند ۱۳و اصول مذهبی را که وظیفۀ شان ایجاب می‌کرد، رعایت نمی‌نمودند. عادت بد آن‌ها این بود که وقتی کسی قربانی می‌کرد، خادم آن‌ها می‌آمد و در حالیکه گوشت هنوز در دیگ جوش می‌خورد، پنجۀ سه شاخه‌ای را که با خود داشت، در دیگ، پاتله، دیگبر و یا هر ظرف دیگری که در آن گوشت را می‌پختند، فرومی‌برد ۱۴و هر چه را که با پنجه از دیگ می‌کشید سهم کاهن می‌بود. آن‌ها با تمام مردم اسرائیل که به شیلوه می‌آمدند به همین ترتیب رفتار می‌کردند. ۱۵در بعضی مواقع پیش از سوختن چربی خادم آن‌ها می‌آمد و به کسیکه قربانی می‌کرد، می‌گفت که گوشت خام را برای کباب به کاهن بدهد، چرا که او گوشت پخته را قبول نمی‌کرد. ۱۶اگر آن مرد می‌گفت: «صبر کن که اول چربی بسوزد و بعد هر قدر گوشت که می‌خواهی ببر.» خادم به او می‌گفت: «نی، همین حالا بده، ورنه بزور از تو می‌گیرم.» ۱۷لهذا، گناه آن جوانان در نظر خداوند بسیار بزرگ بود، زیرا آن‌ها قربانی را که برای خداوند می‌شد، بی‌حرمت می‌کردند.

سموئیل در شیلوه

۱۸سموئیل باوجودی که طفل خورد‌سالی بود با یک لُنگِ کتانی که بکمر بسته بود خدمت خداوند را می‌کرد. ۱۹مادرش هر سال یک ردای کوچک می‌دوخت و وقتیکه برای ادای قربانی سالانه همراه شوهر خود به شیلوه می‌رفت، برایش می‌بُرد. ۲۰عیلی برای اَلقانَه و زنش دعا می‌کرد و می‌گفت: «خداوند به عوض این طفلی که وقف او کردید، فرزندان دیگری از این زن به شما عطا کند.» و بعد آن‌ها همگی به خانۀ خود بر می‌گشتند.

۲۱خداوند در حق حَنّه لطف کرد و او را صاحب سه پسر و دو دختر ساخت. و در عین حال سموئیل در حضور و خدمت خداوند نشو و نما می‌کرد.

پیشگوئی در بارۀ خانوادۀ عیلی

۲۲در این وقت عیلی پیر و سالخورده شده بود و خبر شد که پسرانش با مردم اسرائیل پیشآمد خوب نمی‌کنند و با زنانی که در خیمۀ حضور خداوند خدمت می‌کردند، همبستر می‌شوند. ۲۳لهذا به آن‌ها گفت: «چرا این کارها را می‌کنید؟ مردم از کارهای بد شما شکایت دارند. ۲۴فرزندان من، از این کارها دست بکشید، زیرا همیشه خبر کارهای بد شما برای من می‌رسد و خوب نیست که مردم اعمال زشت شما را در همه جا پخش کنند. ۲۵اگر شخصی در مقابل شخص دیگری گناه ورزد، خداوند از او شفاعت می‌کند، ولی اگر کسی در برابر خداوند مرتکب گناهی شود، چه کسی می‌تواند شفاعت او را بکند؟» اما آن‌ها به نصیحت پدر خود گوش ندادند، چون ارادۀ خدا همین بود که آن‌ها هلاک شوند.

۲۶سموئیل در قد و قامت رشد می‌کرد و همچنین خداوند و مردم او را دوست داشتند.

پیشگویی بر ضد فامیل عیلی

۲۷روزی یکی از انبیاء پیش عیلی آمده و به او گفت: «خداوند چنین فرمود: وقتی جَدَت در کشور مصر و در پیش فرعون غلام بود، دیدار خود را نصیبش کردم. ۲۸از بین تمام قبایل اسرائیل خانوادۀ او را بعنوان کاهنان خود برگزیدم تا بر قربانگاه عبادتگاه من نذر و قربانی تقدیم کنند و در حضور من لباس کاهنی بپوشند. به خاندان جدت حق دادم که تمام گوشت قربانی را برای استفادۀ خود ببرند. ۲۹پس چرا قربانی‌ها و نذرهای مرا بی‌حرمت می‌کنی؟ پیش تو پسرانت زیادتر از من محترم هستند. به خود حق می‌دهی که از خوردن بهترین گوشت قربانی که قوم برگزیدۀ من برای من تقدیم می‌کنند، خود را چاق بسازی.» ۳۰خداوند، خدای اسرائیل می‌فرماید: «هر چند وعده داده بودم که خاندان تو و خاندان جدت همیشه خادمان درگاه من باشند، اما دیگر بس است. کسیکه به من احترام دارد، به او عزت می‌دهم و کسیکه مرا حقیر شمارد، خوار و رسوایش می‌سازم. ۳۱روزی آمدنی است که قدرت تو و قدرت خانوادۀ جدت زوال می‌شود و همه پیش از آنکه به سن پیری برسند، می‌میرند. ۳۲و به نعمت‌های فراوانی که به مردم اسرائیل می‌بخشم، با نگاه حسرت می‌بینی. بلی، مرگ نابهنگام نصیب همۀ تان می‌شود. ۳۳و کسانی هم که از خاندان تو زنده بمانند، در غم و درد زندگی می‌کنند و اطفال شان هم با شمشیر هلاک می‌گردند. ۳۴برای ثبوت حرف خود می‌گویم که دو پسرت هم سرنوشت شومی دارند، یعنی حُفنی و فینِحاس هر دو در یک روز می‌میرند.

۳۵اما من برای خود کاهن صادق‌تر و با‌وفاتری اختیار می‌کنم که با دل و جان خدمت مرا می‌کند. خانوادۀ او را برکت می‌دهم تا در حضور من و برگزیدۀ من همیشه آمادۀ خدمت باشد. ۳۶و بازماندگان تو برای یک سکۀ نقره یا یک قرص نان در مقابل او سر تعظیم خم کرده بگویند: لطفاً برای ما کاری در بین کاهنان بده تا لقمه نانی به‌دست آوریم.»

فصل سوم

خداوند بر سموئیل ظاهر می‌شود

۱سموئیل تحت نظارت عیلی در عبادتگاه خداوند خدمت می‌کرد. در آن زمان کلام خدا بسیار کم می‌آمد و رویاها کم بودند.

۲یک شب عیلی که چشمانش کم‌بین شده و چیزی را بخوبی دیده نمی‌توانست، در بستر خود دراز کشیده بود. ۳چراغ عبادتگاه خداوند هنوز روشن بود. سموئیل هم در عبادتگاه خداوند، نزدیک صندوق پیمان خدا بخواب رفته بود. ۴در همین اثنا صدای خداوند آمد و فرمود: «سموئیل! سموئیل!» او جواب داد: «بلی.» ۵بعد از جای خود برخاست و پیش عیلی رفت و گفت: «آقا، من حاضرم، زیرا مرا صدا کردی.» عیلی جواب داد: «من ترا صدا نکردم. برو بخواب.» ۶خداوند باز صدا کرد: «سموئیل.» سموئیل از جای خود برخاست دوباره پیش عیلی رفت و پرسید: «آقا، من حاضرم، زیرا مرا صدا کردی.» عیلی گفت: «فرزندم، من ترا صدا نکردم، برو بخواب.» ۷(سموئیل هنوز خدا را نمی‌شناخت و پیام خداوند به او نرسیده بود.) ۸خداوند برای بار سوم سموئیل را صدا کرد. او باز برخاست و پیش عیلی رفت و گفت: «آقا، من حاضرم، زیرا مرا صدا کردی.» آنوقت عیلی دانست که خداوند سموئیل را صدا می‌کند. ۹بنابران به سموئیل گفت: «برو بخواب. اگر باز صدائی بشنوی جواب بده و بگو: بفرما خداوندا، بنده‌ات برای خدمت حاضر است.» پس سموئیل رفت و در جای خود دراز کشید.

۱۰خداوند آمد و در مقابل سموئیل ایستاد و مثل دفعات پیشتر صدا کرد: «سموئیل! سموئیل!» و سموئیل جواب داد: «بفرما خداوندا، بنده‌ات برای خدمت حاضر است.» ۱۱آنوقت به سموئیل فرمود: «من کار وحشتناکی را در اسرائیل بعمل می‌آورم. ۱۲درآن روز همه چیزهائی را که علیه خاندان عیلی پیشگوئی کرده‌ام، از اول تا آخر عملی می‌کنم. ۱۳به آن‌ها خبر دادم که عنقریب جزا می‌بینند، زیرا پسران او به من کفر گفتند و او آن‌ها را منع نکرد. ۱۴بنابران، قسم خوردم که گناهان خاندان عیلی را با قربانی و صدقه نمی‌بخشم.»

۱۵آن شب سموئیل تا صبح در بستر ماند. سپس دروازه‌های عبادتگاه خداوند را قرار معمول باز کرد. او می‌ترسید که در بارۀ رؤیائی که دیده بود، چیزی به عیلی بگوید. ۱۶اما عیلی سموئیل را صدا کرد و گفت: «سموئیل فرزندم.» او جواب داد: «بلی بفرمائید.» ۱۷عیلی پرسید: «خداوند به تو چه گفت؟ چیزی را از من پنهان مکن. اگر آنچه را که به تو گفت و تو آنرا به من نگوئی خدا جزایت بدهد.» ۱۸پس سموئیل همه رویداد شب گذشته را موبمو برای عیلی بیان نمود و هیچ چیزی را از او پنهان نکرد. عیلی گفت: «من برضای خداوند تن می‌دهم. هرچه که رضای او باشد، بخیر ما است.»

۱۹سموئیل بزرگ می‌شد و خدا همراه او بود و هر چیزی را که پیشگوئی می‌کرد به حقیقت می‌رسید. ۲۰تمام قوم اسرائیل، از دان در شمال تا بئرشِبع در جنوب، خبر شدند که سموئیل به مقام نبوت برگزیده شده است. ۲۱از آن ببعد، خداوند پیام‌های خود را در شیلوه به او می‌داد و او هم به نوبۀ خود آن پیامها را به مردم اسرائیل می‌رساند.

فصل چهارم

صندوق پیمان خداوند به‌دست فلسطینی‌ها می‌افتد

۱در این وقت عساکر اسرائیل برای جنگ با فلسطینی‌ها آماده شدند. آن‌ها در اَبَن‌عَزَر و فلسطینی‌ها در اَفِیق موضع گرفتند. ۲فلسطینی‌ها برای مقابله با اسرائیل صف آراستند و جنگ شروع شد. در نتیجه، اسرائیل با از دست دادن چهار هزار نفر در میدان جنگ بوسیلۀ فلسطینی‌ها شکست خورد. ۳بعد از جنگ وقتی اردوی اسرائیل به قرارگاه خود برگشت، ریش‌سفیدان قوم گفتند: «چرا خداوند خواست که ما از دست فلسطینی‌ها شکست بخوریم؟ بیائید که صندوق پیمان خداوند را از شیلوه بیاوریم تا خداوند در بین ما باشد و ما را از خطر دشمنان نگهدارد.» ۴پس چند نفر را به شیلوه فرستادند و صندوق پیمان خداوند قادر مطلق را که در بین دو مجسمۀ کروبین (فرشته‌های مقرب) قرار داشت آوردند. حُفنی و فینِحاس، دو پسر عیلی، صندوق پیمان خداوند را همراهی می‌کردند.

۵وقتیکه مردم اسرائیل صندوق پیمان خداوند را دیدند، از خوشی چنان فریاد زدند که زمین بلرزه آمد. ۶چون فلسطینی‌ها آواز فریاد آن‌ها را شنیدند، گفتند: «این صدای فریاد که از اردوی عبرانیان می‌آید برای چیست؟» وقتی دانستند که آن‌ها صندوق پیمان خداوند را در اردوگاه خود آورده‌اند، ۷بسیار ترسیدند و گفتند: «وای بر ما، زیرا خدائی در اردوگاه آمده است. ۸وای به حال ما، چه کسی می‌تواند ما را از دست خدایان نجات بدهد؟ اینها همان خدایانی هستند که مردم مصر را در بیابان با بلاهای مختلفی از بین بردند. ۹ای فلسطینی‌ها، شجاع و با جرأت باشید، مبادا مثلیکه عبرانیان غلام ما بودند، ما غلام آن‌ها شویم. شجاعت نشان بدهید و مردانه‌وار بجنگید.»

۱۰به این ترتیب، فلسطینی‌ها به جنگ رفتند و اسرائیل را شکست دادند. عساکر اسرائیل همه فرار کرده به خانه‌های خود برگشتند. در این جنگ سی‌هزار عسکر اسرائیلی کشته شدند. ۱۱صندوق پیمان خدا به‌دست فلسطینی‌ها افتاد و دو پسر عیلی، حُفنی و فینِحاس هم کشته شدند.

وفات عیلی

۱۲مردی از قبیلۀ بنیامین از صف لشکر گریخت و با جامۀ دریده و خاک بر سر، همان روز به شیلوه رفت. ۱۳وقتی به آنجا رسید، عیلی را دید که در کنار سرک بر چوکی خود نشسته منتظر شنیدن اخبار جنگ می‌باشد، زیرا دلش بخاطر صندوق پیمان خداوند آرام نداشت. به مجردیکه آن مرد داخل شهر شد و خبر جنگ را به مردم داد، تمام مردم شهر فریاد برآوردند. ۱۴چون صدای فریاد بگوش عیلی رسید پرسید: «اینهمه غوغا بخاطر چیست؟» آن مرد دویده آمد تا واقعه را برای عیلی بیان کند. ۱۵در آن وقت عیلی نودوهشت ساله و چشمانش نابینا شده بودند. ۱۶آن مرد به عیلی گفت: «من امروز از میدان جنگ گریخته به اینجا آمدم.» عیلی پرسید: «فرزندم، وضع جنگ چطور بود؟» ۱۷قاصد جواب داد: «عساکر اسرائیل از دست فلسطینی‌ها شکست خوردند و فرار کردند. مردم زیادی کشته شدند و در بین کشته‌شدگان دو پسرت، حُفنی و فینِحاس هم بودند. علاوه برآن، صندوق پیمان خدا هم به‌دست دشمن افتاد.» ۱۸بمجردیکه عیلی از صندوق پیمان خداوند خبر شد، از چوکی به پشت افتاد و گردنش شکست و جان داد، چونکه بسیار پیر و سنگین بود. عیلی مدت چهل سال بر قوم اسرائیل داوری کرد.

۱۹عروس او، زن فینِحاس که حامله و زمان وضع حمل او نزدیک شده بود، وقتی شنید که صندوق پیمان خداوند به‌دست فلسطینی‌ها افتاده و خسر و شوهرش هم مرده‌اند، درد زایمان برایش پیش آمد. دفعتاً خم شد و طفلی بدنیا آورد. ۲۰او در حالیکه جان می‌داد، زنان پرستار او گفتند: «غم نخور، زیرا صاحب پسری شده‌ای.» اما او جوابی نداد و به حرف شان اعتنائی نکرد. ۲۱طفل را «اِیخابود» نامید، یعنی عزت و آبروی اسرائیل برباد شد. زیرا صندوق پیمان خداوند و همچنین خسر و شوهرش از دست رفتند. ۲۲پس گفت: «عزت و آبروی اسرائیل برباد رفت، زیرا که صندوق پیمان خداوند به‌دست دشمن افتاد.»

فصل پنجم

فلسطینی‌ها و صندوق پیمان خداوند

۱وقتیکه فلسطینی‌ها صندوق پیمان خدا را به‌دست آوردند، آن را از اَبَن عَزَر به اَشدُود بردند. ۲بعد آنرا به بتخانه داجون آوردند و در پهلوی بت داجون قرار دادند. ۳صبح روز دیگر هنگامی که مردم اَشدُود به بتخانه رفتند، دیدند که بت داجون رو بخاک در مقابل صندوق پیمان خداوند افتاده بود. پس داجون را برداشتند و آنرا دوباره در جایش قرار دادند. ۴اما فردای آن روز وقتیکه مردم صبح وقت از خواب بیدار شدند، دیدند که داجون باز رو بخاک در برابر صندوق پیمان خداوند افتاده بود. سر و دو دستش قطع شده در آستانۀ دروازه قرار داشت و فقط تن او باقی مانده بود. ۵از همین خاطر است که تا به امروز خادمان داجون و هر کس دیگری که به بتخانۀ داجون داخل می‌شود، قدم بر آستانۀ داجون نمی‌گذارد.

۶آنگاه دست انتقام خداوند برای تباهی مردم اَشدُود بلند شد. مردم سرزمین اَشدُود و اطراف و نواحی آنرا مبتلا به دانۀ دُمَل ساخت. ۷وقتی مردم متوجه شدند که چه بلائی بر سر شان آمده است، گفتند: «ما نمی‌توانیم که صندوق پیمان خدا را پیش خود نگهداریم، زیرا همۀ ما را با داجونِ خدای ما از بین می‌برد.» ۸بنابران، سرکردگان خود را جمع کرده پرسیدند: «با صندوق پیمان خدای اسرائیل چه کنیم؟» آن‌ها جواب دادند: «آنرا به جَت می‌بریم.» پس صندوق پیمان خدای اسرائیل را به جَت بردند، ۹ولی وقتیکه صندوق به جَت رسید، خداوند پیر و جوان آنجا را با مرض دُمَل از بین برد. ۱۰بعد صندوق پیمان خداوند را از آنجا به عَقرُون بردند. بمجرد ورود صندوقچه به آنجا، مردم عَقرُون فریاد برآوردند: «صندوق خدا را به این خاطر به اینجا آوردند تا مردم ما را هلاک کند.» ۱۱پس آن‌ها تمام سرکردگان فلسطینی‌ها را یکجا جمع کرده گفتند: «صندوق پیمان خدای اسرائیل را دوباره بجای خودش بفرستید تا ما و مردم ما از هلاکت نجات یابیم.» زیرا آن مرض همگی را دچار وحشت ساخته بود. ۱۲کسانی هم که زنده ماندند مبتلا به مرض دُمَل بودند و چنان درد می‌کشیدند که فریاد و فغان شان به آسمان رسیده بود.

فصل ششم

بازگشت صندوق پیمان خداوند

۱صندوق پیمان خداوند مدت هفت ماه در کشور فلسطینی‌ها ماند. ۲فلسطینی‌ها کاهنان و فالگیران خود را فراخوانده گفتند: «با صندوق پیمان خداوند چه کنیم؟ نظریه بدهید که با چه تحفه‌ای آنرا دوباره بجایش بفرستیم.» ۳آن‌ها گفتند: «اگر می‌خواهید آنرا بفرستید دست خالی روان نکنید، بلکه آنرا حتماً همراه با صدقۀ گناه بفرستید، در آن صورت شفا می‌یابید و اگر شفا نیابید، پس معلوم می‌شود که این بلا از جانب خدا نیست.» ۴پرسیدند: «صدقۀ گناه چیست؟» آن‌ها جواب دادند: «پنج مجسمۀ طلائی از دُمَل و پنج مجسمۀ طلائی از موش را، یعنی یک عدد بخاطر هر یک از حاکمان فلسطینی‌ها بفرستید، زیرا همین بلا بر سر شما و حاکمان تان آمد. ۵شما باید مجسمهء موشها و دمل را که کشور ما ویران می کنند بسازید. برعلاوه به خدای اسرائیل حمد و ثنا بفرستید، زیرا ممکن است بار دیگر بلائی بر سر شما و خدای تان بیاورد. ۶شما نباید مانند مردم مصر و فرعون سرسخت و سرکش باشید، زیرا آن‌ها از فرمان خدا اطاعت نکردند و به قوم اسرائیل اجازۀ خروج ندادند، بنابران، خداوند آن‌ها را با بلاهای گوناگون از بین برد. ۷پس بروید و یک کراچی نو را آماده کنید و دو گاو شیری را که یوغ بر گردن شان مانده نشده باشد، به آن کراچی ببندید. گوساله‌های شان را از آن‌ها جدا کنید و به طویله برگردانید. ۸بعد صندوق پیمان خداوند را بر کراچی بار کنید و مجسمه‌های طلائی دُمَل و موشها را که بعنوان صدقۀ گناه می‌فرستید در یک صندوق جداگانه گذاشته در پهلوی صندوق پیمان خداوند قرار دهید. آنگاه گاوها را بگذارید که براه خود بروند. ۹اگر گاوها از سرحد کشور ما عبور کنند و بطرف بیت شمش بروند، آنگاه می‌دانیم که خدا آن بلای مدهش را بر سر ما آورد. و اگر به آن راه نروند، پس معلوم است که آن بلاها اتفاقی بوده دست خدا در آن‌ها دخالتی نداشته است.»

۱۰مردم قرار هدایتی که برای شان داده شده بود عمل کردند. دو گاو شیری را گرفته به کراچی بستند و گوساله‌های شان را در طویله از آن‌ها جدا نمودند. ۱۱صندوق پیمان خداوند را بر عراده بار کردند و همچنان صندوقچه‌ای را که در آن مجسمه‌های طلائی دُمَل و موشها بودند در پهلویش قرار دادند. ۱۲آنگاه گاوها بانگ زده به شاهراه داخل شدند و مستقیماً به طرف بیت شمش حرکت کردند. سرکردگان فلسطینی‌ها تا سرحد بیت شمش بدنبال آن‌ها رفتند.

۱۳در این وقت مردم بیت شمش مشغول درو کردن گندم بودند. وقتیکه چشم شان بر صندوق افتاد از دیدن آن بسیار خوشحال شدند. ۱۴کراچی در مزرعۀ شخصی بنام یوشع که از باشندگان بیت شمش بود، داخل شد و در آنجا در کنار یک سنگ بزرگ توقف کرد. مردم چوب کراچی را شکستاندند و با آن آتش روشن کردند و گاوها را به عنوان قربانی سوختنی کشتند. ۱۵چند نفر از قبیلۀ لاوی آمدند و صندوق پیمان خداوند و صندوق حاوی مجسمه‌های طلائی دُمَل و موشها را گرفته بر آن سنگ بزرگ قرار دادند. مردم بیت شمش در همان روز قربانی‌های سوختنی و قربانی‌های دیگر هم بحضور خداوند تقدیم کردند. ۱۶پس از آنکه پنج حاکم فلسطینی‌ها آن مراسم را دیدند، همان روز به عَقرُون برگشتند.

۱۷آن پنج مجسمۀ طلائی دُمَل که فلسطینی‌ها بعنوان صدقۀ گناه به پیشگاه خداوند فرستادند، از طرف پنج حاکم شهرهای مهم اَشدُود، غزه، اَشقَلُون، جَت و عَقرُون بودند. ۱۸مجسمه‌های طلائی موش از پنج شهر مستحکم و دهاتی که به وسیلۀ پنج حاکم فلسطینی‌ها اداره می‌شدند، نمایندگی می‌کردند. سنگ بزرگی که بالای آن صندوق پیمان خداوند را قرار دادند، تا به امروز در مزرعۀ یوشع باقی است.

۱۹اما خداوند هفتاد نفر از مردم بیت شمش را کشت، زیرا آن‌ها در صندوق پیمان خداوند نگاه کردند. و مردم بخاطری که خداوند آن هفتاد نفر را هلاک کرد، ماتم گرفتند ۲۰و گفتند: «کیست که بتواند بحضور خدای مقدس، خداوند متعال بایستد و این صندوق را از اینجا بکجا بفرستیم؟» ۲۱بنابران، آن‌ها قاصدانی را با این پیغام پیش مردم قِریَت‌یعاریم فرستادند: «فلسطینی‌ها صندوق پیمان خداوند را واپس روان کردند. بیائید آنرا پیش خود ببرید.»

فصل هفتم

۱چند نفر از قِریَت‌یعاریم آمدند و صندوق پیمان خداوند را گرفته بخانۀ اَبِیناداب که بر تپه‌ای بنا یافته بود، بردند. پسرش اَلِعازار را به نگهبانی آن گماشتند. ۲صندوق مذکور مدت بیست سال در آنجا باقی ماند. در خلال آن مدت، تمام مردم اسرائیل غمگین بودند، زیرا خداوند آن‌ها را فراموش کرده بود.

دعوت برای توبه

۳آنگاه سموئیل به قوم اسرائیل گفت: «اگر واقعاً می‌خواهید از صمیم دل بسوی خداوند برگردید، پس خدایان بیگانه و بت عَشتاروت را ترک کنید. تصمیم بگیرید که تنها از خداوند پیروی نمائید و فقط بندۀ او باشید. آنوقت او شما را از دست فلسطینی‌ها نجات می‌دهد.» ۴قوم اسرائیل قبول کرد و بتهای بَعلیم و عَشتاروت را از بین بردند و تنها به پرستش خداوند پرداختند.

شکستِ فلسطینی‌ها در مِصفه

۵بعد سموئیل گفت: «همۀ قوم اسرائیل را در مِصفه جمع کنید و من بحضور خداوند برای شما دعا می‌کنم.» ۶پس آن‌ها همگی در مِصفه جمع شدند. از چاه آب کشیدند و بحضور خداوند ریختند. همچنان در آن روز همه روزه گرفتند و گفتند: «ما پیش خداوند گناهکار هستیم.» و در شهر مِصفه بود که سموئیل بعنوان داور انتخاب شد.

۷وقتی فلسطینی‌ها شنیدند که قوم اسرائیل در مِصفه جمع شده‌اند، سپاه خود را برای حمله علیه اسرائیل فرستادند. چون قوم اسرائیل خبر شدند که فلسطینی‌ها آمادۀ حمله هستند، سخت به وحشت افتادند. ۸لهذا، از سموئیل خواهش کرده گفتند: «بحضور خداوند، خدای ما زاری کن که ما را از دست فلسطینی‌ها نجات بدهد.» ۹آنوقت سموئیل یک برۀ شیرخوار را گرفته بعنوان قربانی سوختنی و کامل بحضور خداوند تقدیم کرد. بعد از طرف مردم اسرائیل بدرگاه خداوند دعا کرد و خداوند دعای او را قبول فرمود. ۱۰در موقعی که سموئیل مصروف اجرای مراسم قربانی سوختنی بود، فلسطینی‌ها برای حمله به اسرائیل نزدیکتر می‌شدند، اما خداوند با آواز مهیب رعد از آسمان آن‌ها را سراسیمه و دستپاچه ساخت و در نتیجه، قوم اسرائیل آن‌ها را شکست داد. ۱۱عساکر اسرائیل آن‌ها را از مِصفه تا بیت‌کار تعقیب کرده کشته می‌رفتند.

۱۲بعد سموئیل سنگی را برداشته بین مِصفه و سِن قرار داد و آن را اَبَن عَزَر ـ یعنی، سنگ کمک ـ نامید، زیرا او گفت: «تا بحال خداوند به ما کمک کرده است!» ۱۳به این ترتیب، فلسطینی‌ها شکست خورده دیگر هرگز پای خود را در سرزمین اسرائیل ننهادند، زیرا دست انتقام خداوند تا که سموئیل زنده بود، برعلیه آن‌ها در کار بود. ۱۴و شهرهای اسرائیلی، از عَقرُون تا جَت که به تصرف فلسطینی‌ها درآمده بودند، دوباره به‌دست اسرائیل افتادند. ضمناً بین اسرائیل و اموریان صلح برقرار شد.

۱۵سموئیل تا آخر عمر بحیث داور بر مردم اسرائیل اجرای وظیفه نمود ۱۶و هر سال به بیت‌ئیل، جِلجال و مِصفه می‌رفت و به کارهای مردم رسیدگی می‌کرد. ۱۷بعد به خانۀ خود در رامه بر می‌گشت و به امور قضائی می‌پرداخت و در همانجا قربانگاهی برای خداوند ساخت.

فصل هشتم

مردم اسرائیل پادشاه می‌خواهند

۱وقتی سموئیل به سن پیری رسید، پسران خود را بعنوان داور بر مردم اسرائیل مقرر کرد. ۲نام پسر اول او یوئیل و از دومی اَبیّاه بود که در محکمۀ بئرشِبع داور بودند. ۳مگر پسرانش براه او نرفتند. آن‌ها برای منفعت شخصی خود کار کرده رشوت می‌گرفتند و عدالت را پایمال می‌نمودند.

۴پس همه ریش‌سفیدان قوم یکجا شده پیش سموئیل به رامه رفتند ۵و به او گفتند: «خودت پیر و سالخورده شده‌ای و پسرانت هم براه تو نمی‌روند، بنابران، ما می‌خواهیم که ما هم مثل اقوام دیگر پادشاهی داشته باشیم تا بر ما حکومت کند.» ۶سموئیل از این حرف آن‌ها که گفتند: «ما پادشاه می‌خواهیم»، بسیار متأثر شد، بنابران، بحضور خداوند دعا کرده از او مشورت خواست. ۷خداوند به سموئیل فرمود: «برو، هرچه می‌گویند قبول کن. آن‌ها می‌خواهند مرا ترک کنند نه ترا و میل ندارند که از این ببعد پادشاه آن‌ها باشم. ۸از همان روزی که آن‌ها را از کشور مصر خارج کردم، همیشه سرکشی کرده‌اند و پیرو خدایان دیگر بوده‌اند. حالا با تو هم همان معامله را می‌کنند. ۹پس برو و خواهش آن‌ها را بجا آور، اما به آن‌ها اخطار کن و از رفتار و شخصیت پادشاهی که بر آن‌ها حکومت بکند، آن‌ها را با خبر ساز.»

۱۰سموئیل آنچه را که خداوند فرموده بود به کسانی که از او پادشاه می‌خواستند گفت. ۱۱«طرز حکومت پادشاه به این ترتیب می‌باشد: او پسران شما را بوظیفۀ شاطری و بحیث سوارکار می‌گمارد تا پیشاپیش عرادۀ او بروند. ۱۲صاحب منصبان نظامی را به رتبه‌های مختلف مقرر می‌کند تا سپاه او را در جنگ رهبری نمایند. بعضی را مأمور می‌سازد که زمین‌های او را قلبه و محصولات او را درو کنند و تجهیزات نظامی و پرزه‌جات عراده‌های او را بسازند. ۱۳دختران تان را برای عطرسازی، آشپزی و نان‌پزی می‌برد. ۱۴بهترین زمین‌های زراعتی، باغهای انگور و زیتون شما را گرفته به خدمتگاران خود می‌بخشد. ۱۵ده فیصد غله و انگور تان را به مأمورین و ملازمین خود می‌دهد. ۱۶غلامان، کنیزان، بهترین حیوانات گله و خرهای شما را بغرض کارهای شخصی خود می‌گیرد. ۱۷ده فیصد رمۀ شما را هم گرفته خود تان را غلام خود می‌سازد. ۱۸در آن روز از دست پادشاهی که برای خود انتخاب کرده‌اید، فریاد و فغان خواهید کرد، اما خداوند به داد تان نخواهد رسید.»

۱۹با همۀ این دلایل باز هم مردم اصرار کردند و گفتند: «ما یک پادشاه می‌خواهیم، ۲۰چون آرزو داریم که مثل اقوام دیگر باشیم. او بر ما سلطنت کند و رهبر ما در جنگ باشد.» ۲۱وقتی سموئیل سخنان آن‌ها را شنید همه را بحضور خداوند عرض کرد. ۲۲خداوند به سموئیل فرمود: «هرچه مردم می‌خواهند بکن. برو برای شان پادشاهی انتخاب نما.» سموئیل به مردم گفت که فعلاً به خانه‌های خود برگردند.

فصل نهم

شائول بحیث پادشاه انتخاب می‌شود

۱مرد مقتدر و ثروتمندی در قبیلۀ بنیامین زندگی می‌کرد. نام او قَیس، نام پدرش اَبیئیل، نام پدر‌کلانش صرور، نام نیکه‌اش بَکُورَت و نام نیکه‌کلان او افیح بود. ۲قَیس پسر جوان و خوش چهره‌ای بنام شائول داشت که در بین تمام اسرائیل مثل او جوان خوش اندامی پیدا نمی‌شد و در بلندی قد نظیر او کسی نبود.

۳روزی خرهای قَیس، پدر شائول گم شدند. قَیس به پسر خود، شائول گفت: «برخیز و یکی از خادمان را با خود گرفته برای یافتن خرها برو.» ۴آن‌ها از کوهستانهای افرایم گذشته تا سرزمین شَلیشه رفتند، اما خرها را نیافتند. از آنجا به شَعلیم سفر کردند، ولی اثری از خرها نبود. بعد سراسر سرزمین بنیامین را جستجو نمودند، باز هم خرها را نیافتند.

۵وقتی به سرزمین صوف رسیدند، شائول به خادم همراه خود گفت: «بیا که برگردیم. ممکن است حالا پدرم خرها را فراموش کرده و بخاطر ما پریشان باشد.» ۶اما خادمش در جواب او گفت: «یک چیزی بیادم آمد. در این شهر یک مرد خدا زندگی می‌کند و همه مردم به او احترام دارند. او هر چیزی که بگوید، حقیقت پیدا می‌کند. بیا که پیش او برویم، شاید بتواند ما را در سفر راهنمائی کند.» ۷شائول جواب داد: «ولی ما چیزی نداریم که برایش ببریم. نانی که در توبره داشتیم تمام شده است و تحفۀ دیگری هم موجود نیست که برای آن مرد خدا بدهیم. پس چه ببریم؟» ۸خادم گفت: «من شش نخود نقره دارم و آن را به مرد خدا می‌دهیم تا راه را برای ما نشان بدهد.» ۹(در آن زمان وقتی کسی حاجتی از خدا می‌داشت، می‌گفت: «بیا که پیش یک رایی برویم.» چون به کسانی که امروز نبی می‌گویند در آن دوران آن‌ها را رایی می‌گفتند.) ۱۰شائول قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، بیا که برویم.» پس آن‌ها به شهر پیش آن مرد خدا رفتند.

۱۱آن دو در راهِ تپه‌ای که به طرف شهر می‌رفت با چند دختر جوان برخوردند که برای کشیدن آب می‌رفتند. از آن دخترها پرسیدند: «آیا در این شهر نبی خداوند است؟» ۱۲دخترها جواب دادند: «بلی، از همین راه مستقیم بروید، چون او همین حالا به شهر رسید، زیرا مردم در بالای تپه مصروف اجرای مراسم قربانی هستند. ۱۳پس عجله کنید، چون ممکن است وقتی شما به شهر داخل شوید او برای صرف غذا بسر تپه برود. و تا او به آنجا نرسد، مردم به غذا دست نمی‌زنند، زیرا او اول دعای قربانی را می‌خواند و بعد از آن مهمانها غذا می‌خورند. حالا بروید، بزودی او را می‌بینید.» ۱۴پس آن‌ها به شهر رفتند و دیدند که سموئیل در راه خود بسوی تپه، بطرف آن‌ها می‌آید.

۱۵یک روز پیش از آمدن شائول، خداوند به سموئیل فرمود: ۱۶«فردا در همین ساعت مردی را از سرزمین بنیامین پیش تو می‌فرستم و تو او را مسح کرده بعنوان فرمانروای قوم برگزیدۀ من، اسرائیل انتخاب می‌کنی تا قوم برگزیدۀ مرا از دست فلسطینی‌ها نجات بدهد. من بر آن‌ها رحم کرده‌ام، زیرا زاری و نالۀ شان بگوش من رسیده است.»

۱۷وقتی سموئیل شائول را دید، خداوند به سموئیل فرمود: «این شخص همان کسی است که من در باره‌اش بتو گفتم! او کسی است که باید بر قوم برگزیدۀ من حکومت کند.» ۱۸لحظه‌ای بعد شائول در پیش دروازۀ شهر با سموئیل برخورد و گفت: «لطفاً خانۀ نبی خداوند را به ما نشان بده.» ۱۹سموئیل جواب داد: «من خودم همان نبی هستم؛ حالا پیشتر از من بسر تپه برو، زیرا امروز با من غذا می‌خوری. فردا صبح هرچه که می‌خواهی بدانی، برایت می‌گویم و بعد می‌توانی به هر جائی می‌خواهی، بروی. ۲۰اما در بارۀ خرها که سه روز پیش گم شده بودند، غم نخور، چرا که آن‌ها یافت شده‌اند، ولی چیزی که مردم اسرائیل بیشتر می‌خواهند تو و خانوادۀ پدرت می‌باشید.» ۲۱شائول جواب داد: «من از قبیلۀ بنیامین هستم که کوچکترین قبیله‌ها است و خانوادۀ من هم از نگاه اهمیت و شهرت کمترین خانواده‌های قبیلۀ بنیامین می‌باشد. چرا این سخنان را با من می‌زنی؟»

۲۲آنگاه سموئیل شائول و خادمش را در سالون بزرگی که در آن در حدود سی نفر مهمان حضور داشتند، برده در صدر مجلس جا داد. ۲۳بعد سموئیل به آشپز گفت: «آن تکۀ گوشت را که به تو دادم و گفتم که آنرا پیش خود نگهدار، بیاور.» ۲۴آشپز گوشت را آورد و پیش شائول گذاشت. سموئیل گفت: «این را مخصوصاً برای تو نگهداشته بودم تا در وقت معینش آن را بخوری. حالا بفرما، نوش جان کن!»

به این ترتیب، شائول در آن روز با سموئیل غذا خورد. ۲۵وقتی آن‌ها از تپه پائین آمدند و به شهر رفتند، سموئیل شائول را بر بام خانۀ خود برده و با او به گفتگو پرداخت. ۲۶صبح وقت روز دیگر سموئیل شائول را که در پشت بام بود صدا کرد و گفت: «برخیز، وقت آن است که باید بروی.» پس شائول برخاست با سموئیل بیرون رفت. ۲۷وقتی آن‌ها به خارج شهر نزدیک شدند، سموئیل به شائول گفت: «به خادمت بگو که پیشتر از ما برود و تو کمی معطل کن، زیرا می‌خواهم پیغامی را که از جانب خداوند دارم برایت برسانم.»

فصل دهم

سموئیل شائول را بعنوان پادشاه مسح می‌کند

۱آنگاه سموئیل یک بوتل روغن را گرفته بر سر شائول ریخت. بعد او را بوسید و گفت: «چون خداوند ترا انتخاب فرموده است که پادشاه اسرائیل باشی، این کار را می‌کنم. تو فرمانروا و رهائی‌بخش آن‌ها از دست دشمنانی که در اطراف آن‌ها هستند، می‌شوی. برای ثبوت اینکه خداوند ترا بحیث پادشاه اسرائیل انتخاب کرده است، می‌گویم ۲که وقتی از پیش من جدا می‌شوی، دو نفر را در کنار قبر راحیل در شهر صَلصَح که در سرزمین بنیامین واقع است، می‌بینی و به تو می‌گویند: «خرهائی را که جستجو می‌کردی، یافت شده‌اند. حالا پدرت در فکر خرها نیست، بلکه بخاطر تو پریشان است و می‌گوید: پسرم را چطور پیدا کنم.» ۳وقتی پیشتر بروی به درخت بلوط تابور می‌رسی. در آنجا سه مرد را می‌بینی که روندۀ بیت‌ئیل به منظور پرستش خداوند می‌باشند. یکی از آن‌ها سه بزغاله، دیگری سه قرص نان و سومی یک مشک شراب با خود دارد. ۴آن‌ها با تو احوالپرسی می‌کنند و به تو دو قرص نان می‌دهند که تو باید آن را بپذیری. ۵بعد به تپۀ خدا می‌رسی که در آنجا عساکر فلسطینی‌ها پهره می‌دهند. و همینکه به شهر وارد می‌شوی با چند نفر از انبیاء بر‌می‌خوری که از تپه پائین می‌آیند و در حال نواختن چنگ و دایره و نَی و تنبور می‌باشند و نبوت می‌کنند. ۶بعد روح خداوند بر تو قرار می‌گیرد و تو هم با آن‌ها نبوت می‌کنی و به شخص دیگری تبدیل می‌شوی. ۷از آن ببعد، هر تصمیمی که بگیری، انجام داده می‌توانی، زیرا خداوند هادی و راهنمایت می‌باشد. ۸حالا پیشتر از من به جِلجال برو و در آنجا منتظر من باش. من بعد از یک هفته پیشت می‌آیم، چون من باید در وقت ادای مراسم قربانی سوختنی و ذبح کردن قربانی‌های سلامتی با تو باشم. من همچنین گفتنی‌های دیگری دارم که باید برایت بگویم.»

شائول نبوت می‌کند

۹وقتی شائول با سموئیل وداع کرد و می‌خواست برود خدا وضع و شخصیت او را تغییر داد و همه پیشگوئی‌های سموئیل به حقیقت رسیدند. ۱۰چون به تپۀ خدا آمدند گروهی از انبیاء را دیدند که بطرف شان می‌آیند. آنگاه روح خدا بر شائول قرار گرفت و با آن‌ها به نبوت شروع کرد. ۱۱کسانی که قبلاً او را می‌شناختند وقتی دیدند که با انبیاء نبوت می‌کند، گفتند: «پسر قَیس را چه شده است؟ آیا شائول هم از جملۀ انبیاء است؟» ۱۲یکنفر از حاضرین اضافه کرد: «و پدر شان کیست؟» از همان زمان این مَثَل ورد زبان مردم شد که می‌گویند: «شائول هم از جملۀ انبیاء است.» ۱۳وقتی شائول نبوت را تمام کرد، به بالای تپه رفت.

۱۴کاکای شائول از آن‌ها پرسید: «کجا رفته بودید؟» شائول جواب داد: «برای یافتن خرها رفته بودیم. چون آن‌ها را نیافتیم پیش سموئیل رفتیم.» ۱۵کاکایش گفت: «به من بگو که او چه گفت.» ۱۶شائول جواب داد: «او به ما گفت که خرها یافت شده‌اند.» اما در بارۀ اینکه او بعنوان پادشاه انتخاب شده است، به کاکای خود چیزی نگفت.

شائول بحیث پادشاه اسرائیل انتخاب می‌شود

۱۷سموئیل قوم اسرائیل را برای یک اجتماع در مِصفه دعوت کرد ۱۸و این پیام خداوند را به آن‌ها داد: «خداوند، خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: «من قوم اسرائیل را از مصر بیرون آوردم و شما را از دست مردم مصر و ممالکی که بر شما ظلم می‌کردند، نجات دادم. ۱۹اما امروز شما خدای تان را که شما را از آن همه بلاها و مصائب رهائی بخشید، فراموش کردید. حالا از من می‌خواهید که پادشاهی برای تان انتخاب کنم.» بسیار خوب، اکنون به ترتیب قوم و قبیلۀ تان بحضور خداوند حاضر شوید.»

۲۰پس سموئیل همۀ قبایل اسرائیل را بحضور خداوند جمع کرد و از بین آن‌ها قبیلۀ بنیامین بحکم قرعه انتخاب شد. ۲۱سپس همه خانواده‌های قبیلۀ بنیامین را بحضور خداوند آورد و قرعه بنام خانوادۀ مَطری برآمد. بالاخره هر فرد خانوادۀ مَطری حاضر شد و از آن جمله شائول، پسر قَیس انتخاب گردید، اما وقتی رفتند که او را بیاورند، او را نیافتند. ۲۲پس از خداوند پرسیدند: «او کجا است؟ آیا او اینجا در بین ما است؟» خداوند جواب داد: «بلی، او در بین کالا و لوازمی که آورده‌اند، خود را پنهان کرده است.» ۲۳آنگاه رفتند و او را آوردند. وقتی در بین مردم ایستاد، قدش از همه بلندتر بود. ۲۴سموئیل به مردم گفت: «این شخص همان کسی است که خداوند او را بعنوان پادشاه شما انتخاب فرموده است. در تمام قوم اسرائیل نظیر او پیدا نمی‌شود.» آنگاه همگی با یک صدا گفتند: «زنده باد پادشاه!»

۲۵بعد سموئیل حقوق و وظایف پادشاه را برای مردم شرح داد و همه را در کتاب مخصوص نوشت و بحضور خداوند تقدیم کرد. سپس مردم را به خانه‌های شان فرستاد. ۲۶شائول هم به خانۀ خود در جِبعَه برگشت و ندیمانی هم که خدا دل آن‌ها را بر انگیخته بود، شائول را همراهی کردند. ۲۷اما بعضی از اشخاص پستی که در آنجا حاضر بودند، گفتند: «این شخص چطور می‌تواند ما را نجات بدهد؟» او را مسخره کردند و تحفه‌ای برایش نیاوردند، ولی او حرفی نزد.

فصل یازدهم

شائول عمونیان را شکست می‌دهد

۱در این وقت ناحاش عَمونی با سپاه خود بقصد حمله علیه اسرائیل در مقابل یابیش جِلعاد اردو زدند. مردم آنجا به ناحاش پیشنهاد صلح کرده گفتند: «با ما پیمان ببند و ما خدمت ترا می‌کنیم.» ۲ناحاش گفت: «بسیار خوب، به یک شرط با شما پیمان می‌بندم که من باید چشم راست هر کدام تان را از کاسه بیرون کنم تا همۀ مردم اسرائیل سرافگنده شوند!» ۳ریش‌سفیدان یابیش به او گفتند: «برای ما یک هفته مهلت بده تا قاصدانی را برای کمک به سراسر کشور اسرائیل بفرستیم. اگر کسی برای نجات ما نیامد، آنگاه ما به تو تسلیم می‌شویم.»

۴وقتی قاصدان به جِبعَه که مسکن شائول بود، آمدند و به مردم از وضع بد خود خبر دادند، همگی با آواز بلند گریه کردند. ۵در این وقت شائول مصروف قلبه کردن زمین بود و چون به شهر برگشت از مردم پرسید: «چه واقعه شده است؟ چرا همگی گریه می‌کنند؟» آن‌ها او را از خبری که قاصدان یابیش آورده بودند، آگاه ساختند. ۶وقتی شائول آن سخنان را شنید، روح خداوند بر او قرار گرفت و بشدت خشمگین شد. ۷آنگاه یک جوره گاو را گرفته آن‌ها را تکه تکه کرد و به قاصدان داد تا به سراسر کشور اسرائیل تقسیم کنند و به مردم بگویند: «هر کسی که نیاید و بدنبال شائول و سموئیل نرود، گاوهایش با چنین سرنوشتی دچار می‌شوند.» بنابراین، ترس خدا بنی‌اسرائیل را فراگرفته، همگی با یکدل برای جنگ آماده شدند. ۸وقتی آن‌ها را در بازِق شمار کردند، تعداد شان سه صد هزار به اضافۀ سی هزار نفر از یهودا بود. ۹بعد قاصدان را دوباره با این پیغام فرستاد: «فردا پیش از ظهر نجات می‌یابید.» چون قاصدان به یابیش آمدند و پیغام شائول را به مردم رساندند، همگی خوشحال شدند. ۱۰پس مردم یابیش به دشمنان گفتند: «ما فردا خود را تسلیم می‌کنیم و آنوقت هرچه دل تان بخواهد، با ما بکنید.»

۱۱روز دیگر شائول آمد و مردم را به سه دسته تقسیم کرد و هنگام صبح یک حملۀ ناگهانی را بر عمونیان شروع نموده تا ظهر به کشتار آن‌ها پرداخت. کسانی که باقی ماندند، طوری پراگنده شدند که حتی دو نفر شان هم یکجا با هم دیده نمی‌شدند.

۱۲بعد مردم به سموئیل گفتند: «کجا هستند آن کسانی که می‌گفتند شائول نباید پادشاه ما باشد؟ آن‌ها را بیاورید تا سرهای شان را از تن جدا کنیم.» ۱۳اما شائول گفت: «حتی یک نفر هم نباید در این روز کشته شود، زیرا خداوند امروز اسرائیل را نجات داد.» ۱۴بعد سموئیل به مردم گفت: «بیائید به جِلجال برویم و سلطنت را سر از نو برقرار کنیم.» ۱۵پس همۀ مردم به جِلجال رفتند. در آنجا شائول را در حضور خداوند پادشاه خود ساختند و برای خداوند قربانی سلامتی تقدیم نمودند و شائول و همۀ قوم اسرائیل خوشی کردند و جشن گرفتند.

فصل دوازدهم

نطق وداعیۀ سموئیل

۱سموئیل به قوم اسرائیل گفت: «خواهشی که از من کرده بودید، بجا آوردم و پادشاهی برای تان انتخاب کردم. ۲حالا پادشاه رهبر شما است. چون من پیر و مو‌سفید شده‌ام، پسران خود را در خدمت شما می‌گمارم. من از دوران جوانی خدمت شما را کرده‌ام ۳و اکنون از شما می‌خواهم که در حضور خداوند و پادشاه برگزیدۀ او حقیقت را بگوئید که آیا من گاو یا خر کسی را بزور گرفته‌ام؟ آیا بر کسی ظلم کرده‌ام یا به کدام کسی آزار رسانده‌ام؟ اگر از کسی رشوت گرفته‌ام بگوئید تا برای تلافی آن چشمانم را کور کنم.» ۴آن‌ها گفتند: «نه تو به کسی ظلم کرده‌ای، نه آزار رسانده‌ای و نه از کسی رشوت گرفته‌ای.» ۵سموئیل گفت: «پس خدا و پادشاه برگزیدۀ او شاهد من هستند که من در پیش شما گناهی ندارم.» آن‌ها جواب دادند: «بلی، درست است.»

۶سموئیل اضافه کرد: «خداوند موسی و هارون را مأمور ساخت و اجداد شما را از کشور مصر بیرون آورد. ۷حالا در جائیکه هستید قرار گیرید تا شما را در حضور خداوند محکوم سازم و به شما یاد‌آور شوم که خداوند چه خوبی‌هائی در حق شما و پدران تان کرده است. ۸وقتی بنی‌اسرائیل در مصر بودند و مردم آنجا شروع به آزار آن‌ها کردند، آن‌ها بحضور خداوند گریه و زاری نمودند. خداوند موسی و هارون را فرستاد و آن‌ها پدران شما را از مصر بیرون آورد و در این سرزمین جا داد. ۹ولی آن‌ها بزودی خداوند، خدای خود را فراموش کردند. پس خداوند آن‌ها را به‌دست دشمنان شان، یعنی سیسَرا، قوماندان سپاه یابین پادشاه کشور حاصور، فلسطینی‌ها و پادشاه موآب مغلوب ساخت. ۱۰آن‌ها باز پیش خداوند فریاد و زاری کردند و گفتند: «ما گناهکار هستیم، زیرا خداوند را فراموش کردیم و در عوض بتهای بَعلیم و عَشتاروت را پرستیدیم. حالا ما را ببخش و از دست دشمنان نجات بده و ما تنها ترا پرستش می‌کنیم.» ۱۱پس خداوند یَرُ‌بَعل، بِدان، یِفتاح و مرا فرستاد و شما را از دست دشمنانی که در اطراف تان بودند، رهائی بخشید و باز به شما موقع داد تا زندگی آسوده‌ای را شروع کنید. ۱۲اما وقتی دیدید که ناحاش، پادشاه عمونیان به شما حمله می‌کند، به من گفتید: «ما یک پادشاه می‌خواهیم که بر ما حکومت کند.» در حالیکه خداوند، خدای تان همیشه پادشاه شما بوده است.

۱۳اینک این شما و این پادشاهی که انتخاب کرده‌اید. از خداوند خواستید و او یک پادشاه را انتخاب نمود که بر شما حکومت کند. ۱۴حالا اگر از خدا بترسید، بندگی او را بکنید، از او اطاعت نمائید و اوامر او را بجا آورید، و اگر شما و پادشاهی که بر شما حکومت می‌کند از فرمان خداوند، خدای تان پیروی کنید، خوب، ۱۵اما اگر به حرف خداوند گوش ندهید و از اوامر او سرپیچی کنید، آنوقت دست انتقام خداوند علیه شما و پادشاه‌تان بلند می‌شود. ۱۶حالا توجه نمائید و معجزات عظیم خداوند را تماشا کنید. ۱۷شما می‌دانید که در این موسم سال که وقت درو گندم است، باران نمی‌بارد. مگر من بدرگاه خداوند دعا می‌کنم تا رعد و باران را از آسمان بفرستد تا بدانید که وقتی خواستید پادشاهی برای تان تعیین شود، چه گناه بزرگی را در برابر خداوند مرتکب شدید.»

۱۸آنگاه سموئیل بحضور خداوند دعا کرد و خداوند در همان روز رعد و باران را فرستاد و ترس خداوند و سموئیل همگی را فراگرفت. ۱۹قوم اسرائیل به سموئیل گفتند: «از حضور خداوند، خدای خود تمنا کن که ما را هلاک نسازد، زیرا بخاطر اینکه برای خود پادشاه خواستیم به گناهان خود افزودیم.» ۲۰سموئیل به آن‌ها گفت: «نترسید، می‌دانم که شما گناهکار هستید، اما از احکام خداوند پیروی کنید و از دل و جان بنده و فرمانبردار او باشید. ۲۱بدنبال چیزهای باطل نروید که نه فایده‌ای برای تان دارند و نه می‌توانند شما را نجات بدهند. ۲۲خداوند بخاطر نام بزرگ خود قوم برگزیدۀ خود را ترک نمی‌کند. او به خوشی خود شما را قوم خاص خود ساخت ۲۳و من هم خدا نکند که در مقابل خداوند مرتکب گناهی بشوم و دست از دعا بخاطر شما بکشم، بلکه من به شما راه نیک و راستی را نشان می‌دهم. ۲۴تنها از خداوند بترسید و با وفاداری و از صمیم قلب بندگی او را بکنید و کارهای عظیمی را که برای شما اجراء کرده است، از یاد نبرید. ۲۵و اما اگر باز هم از کارهای بد دست نکشید، هم شما و هم پادشاه تان هلاک می‌شوید.»

فصل سیزدهم

جنگ علیه فلسطینی‌ها

۱شائول سی ساله بود که پادشاه شد و چهل سال بر اسرائیل سلطنت نمود. ۲او سه هزار نفر از مردان اسرائیلی را انتخاب کرد که از آن جمله دو هزار نفر با او در مِخماس و کوهستان بیت‌ئیل بودند و یک هزار نفر هم همراه یُوناتان به جبعۀ بنیامین رفتند و بقیه را به خانه‌های شان فرستاد.

۳یُوناتان به پهره‌داران فلسطینی‌ها که در جِبعَه بودند حمله برده آن‌ها را شکست داد. خبر این حمله بزودی در سراسر سرزمین فلسطینی‌ها پخش شد و شائول امر کرد که این خبر جنگ را به همه جا با صدای شیپور اعلان کنند تا تمام عبرانیان بشنوند. ۴چون مردم اسرائیل اطلاع یافتند که شائول پهره‌داران فلسطینی‌ها را کشته است و فلسطینی‌ها نام اسرائیل را بزشتی و نفرت یاد می‌کنند، بنابران تمام قوم اسرائیل در جِلجال بحالت آماده باش جمع شدند.

۵فلسطینی‌ها سی هزار عرادۀ جنگی، شش هزار سوار و یک لشکری که تعداد آن مثل ریگ دریا بیشمار بود، برای جنگ با اسرائیل آماده کرده در مِخماس، در شرق بیت‌آوَن، اردو زدند. ۶مردم اسرائیل از دیدن آن سپاه عظیم خود را بیچاره دیدند و دل و جرأت خود را از دست دادند و در مغاره‌ها، بین صخره‌ها، قبرها و کاریزها پنهان شدند. ۷بعضی از آن‌ها از دریای اُردن گذشته به سرزمین جاد و جلعاد پناه بردند. در این وقت شائول در جلعاد بود و همراهانش از عاقبت جنگ می‌ترسیدند.

۸سموئیل قبلاً به شائول گفته بود که برای آمدن او یک هفته انتظار بکشد. چون آمدن او طول کشید، مردم کم کم از او پراگنده می‌شدند. ۹بنابران، شائول گفت: «قربانی‌های سوختنی و سلامتی را بحضور من بیاورید.» ۱۰بعد از آنکه مراسم قربانی بجا آورده شد، سموئیل آمد و شائول به استقبال او رفت. ۱۱سموئیل پرسید: «این چه کاری بود که تو کردی؟» شائول جواب داد: «چون دیدم که تو در وقت معین نیامدی و مردم هم از اطراف من پراگنده می‌شدند؛ برعلاوه فلسطینی‌ها هم در مِخماس آمادۀ حمله بودند، ۱۲لهذا، با خود گفتم که چون فلسطینی‌ها به زودی در جِلجال بر من حمله می‌آورند و همچنین رضامندی خداوند را هم کسب نکرده‌ام، مجبور شدم که قربانی سوختنی خود را تقدیم کنم.» ۱۳سموئیل گفت: «تو کار احمقانه‌ای کردی و امر خداوند، خدایت را بجا نیاوردی. خداوند می‌خواست که سلطنت تو و اولاده‌ات برای همیشه برقرار باشد، ۱۴مگر چون تو از امر او اطاعت نکردی، سلطنت تو زیاد دوام نمی‌کند. خداوند شخص دلخواه خود را یافته است و او را مأمور کرده است که بر قوم برگزیدۀ او حکومت کند.» ۱۵بعد سموئیل از جِلجال به جِبعَه، در سرزمین بنیامین رفت.

وقتی شائول همراهان خود را شمار کرد دید که تنها ششصد نفر باقی مانده بودند. ۱۶شائول و پسرش، یُوناتان و همراهان شان در جبعۀ بنیامین ماندند و فلسطینی‌ها در مِخماس اردو زدند. ۱۷سپاه فلسطینی‌ها به سه فرقه تقسیم شدند. یک فرقه از راه عُفره به سرزمین شوعل حرکت کرد، ۱۸فرقۀ دوم بسوی بیت‌حورون و سومی به طرف سرحدی که مشرف به درۀ زِبُیم در نزدیکی بیابان است، براه افتاد.

۱۹در آن روزها هیچ آهنگری در کشور اسرائیل یافت نمی‌شد، زیرا فلسطینی‌ها به عبرانیان اجازه نمی‌دادند که شمشیر و نیزه بسازند. ۲۰بنابران، هرگاه مردم اسرائیل به تیز کردن بیل، قلبه، تبر یا داس ضرورت می‌داشتند، باید پیش آهنگران فلسطینی‌ها می‌رفتند. ۲۱اجورۀ تیز کردن بیل و قلبه دو برابر اجورۀ تیز کردن داس و تبر بود. ۲۲و در روز جنگ، بغیر از شائول و یُوناتان هیچ یک از همراهان شان شمشیر یا نیزه‌ای نداشت. ۲۳در عین حال لشکر فلسطینی‌ها گذرگاه کوهستانی مِخماس را در تصرف خود داشتند.

فصل چهاردهم

حملۀ یُوناتان بر فلسطینی‌ها

۱یک روز یُوناتان به اسلحه‌بردار خود گفت: «بیا که از راه دره به استحکامات نظامی فلسطینی‌ها برویم.» او بی‌خبر به آنجا رفت و به پدر خود اطلاعی نداد. ۲شائول با ششصد نفر از همراهان خود در نزدیکی جِبعَه زیر یک درخت انار خیمه زده بود. ۳در بین مردان او اخیای کاهن، پسر اَخِیطُوب حضور داشت و اَخِیطُوب برادر اِیخابود بود و اِیخابود پسر فینِحاس و نواسۀ عیلی، کاهن خداوند در شیلوه بود. او لباس کاهنی در بر داشت. مردم نمی‌دانستند که یُوناتان آنجا را ترک کرده است. ۴یُوناتان برای اینکه به استحکامات نظامی فلسطینی‌ها برسد، می‌بایست از گذرگاه باریکی که بین دو صخرۀ تیز بنامهای بوزیز و سِنِه بود، بگذرد. ۵یکی از آن دو صخره بطرف شمال، مقابل مِخماس و دیگری بطرف جنوب، مقابل جِبعَه قرار داشت.

۶یُوناتان به جوان اسلحه‌بردار گفت: «بیا که به کمپ فلسطینی‌ها بیگانه برویم. امید است که خداوند به ما کمکی بکند، زیرا تعداد دشمن چه کم باشد چه زیاد، در برابر قدرت خداوند ناچیز است.» ۷جوان همراهش گفت: «بسیار خوب، من با نظریۀ تو موافقم.» ۸یُوناتان گفت: «پس بیا که به آنجا برویم. ما خود را به آن‌ها نشان می‌دهیم. ۹اگر گفتند: حرکت نکنید تا ما پیش شما بیائیم، ما در جای خود توقف می‌کنیم و پیش آن‌ها نمی‌رویم. ۱۰اما هرگاه گفتند که پیش شان برویم، در آن صورت می‌رویم، زیرا این نشانۀ آن است که خداوند آن‌ها را به‌دست ما تسلیم می‌کند.» ۱۱پس آن‌ها خود را به سپاهیان فلسطینی‌ها نشان دادند و فلسطینی‌ها گفتند: «عبرانیان را ببینید که از غارهائی که در آن‌ها پنهان شده بودند، بیرون آمده‌اند.» ۱۲آن‌ها یُوناتان و همراهش را صدا کرده گفتند: «به اینجا بیائید تا چیزی را به شما نشان بدهیم.» یُوناتان به سلاحبردار خود گفت: «پشت سرم بیا که خداوند آن‌ها را به‌دست ما تسلیم می‌کند.» ۱۳یُوناتان بحالت سینه‌کش درحالیکه همراهش پشت سرش پیش آن‌ها بالا می‌رفت و به فلسطینی‌ها حمله کرد. فلسطینی‌ها به پشت می‌افتادند و یُوناتان و همراهش از چپ و راست آن‌ها را می‌کشتند. ۱۴در همان حملۀ اول، یُوناتان و همراهش در حدود بیست نفر آن‌ها را در ساحۀ یک جریب زمین هلاک کردند. ۱۵تمام مردم چه در اردوگاه و چه در بیرون و حتی مهاجمین از ترس به لرزه افتادند. در آن هنگام زلزلۀ شدیدی رُخداد و آن‌ها را زیادتر به وحشت انداخت.

فلسطینی‌ها فرار می‌کنند

۱۶پهره‌داران شائول در جبعۀ بنیامین دیدند که سپاه عظیم فلسطینی‌ها سراسیمه به هر طرف می‌دوند. ۱۷آنگاه شائول به همراهان خود گفت: «معلوم کنید که چه کسانی غایب هستند.» وقتی تجسس کردند، دانستند که یُوناتان و سلاح‌بردارش حاضر نبودند. ۱۸پس شائول به اخیا گفت که صندوق پیمان خداوند را پیش او بیاورد. (چونکه صندوق پیمان خداوند در آن وقت پیش قوم اسرائیل بود.) ۱۹موقعیکه شائول با کاهن حرف می‌زد، شورش در اردوی فلسطینی‌ها شدیدتر شد و شائول به کاهن گفت: «صبر کن!» ۲۰بعد شائول و همراهانش یکجا برای جنگ رفتند و دیدند که فلسطینی‌ها یکدیگر خود را می‌کشند. همگی سخت دستپاچه شده بودند. ۲۱آن عده از عبرانیانی که قبلاً در اردوی فلسطینی‌ها جلب شده بودند، به طرفداری از مردم اسرائیل که با شائول و یُوناتان بودند، برعلیه فلسطینی‌ها داخل جنگ شدند. ۲۲همچنین همه اسرائیلی های که در کوهستان افرایم خود را پنهان کرده بودند، وقتی خبر فرار فلسطینی‌ها را شنیدند به جنگ دشمن رفتند. ۲۳خداوند در آن روز قوم اسرائیل را پیروز ساخت و جنگ از سرحدات بیت‌آوَن هم گذشت.

واقعات بعد از جنگ

۲۴شائول در آن روز کار عاجلانه‌ای کرد، زیرا اعلام نمود و گفت: «تا انتقام خود را از دشمنان نگیرم تا شام نباید کس دست به غذا بزند و اگر کسی این کار را بکند، لعنت بر او باد!» بنابران، هیچ کسی نان را به لب نزد. ۲۵مردم به جنگلی رسیدند و دیدند که عسل بروی زمین جاری است ۲۶و در همه جای جنگل عسل بفراوانی پیدا می‌شد، ولی از ترس سوگندی که شائول خورده بود، کسی به آن دست نزد. ۲۷اما یُوناتان چون از فرمان پدر خود بی‌اطلاع بود، نوک عصائی را که در دست داشت، داخل کندوی عسل کرده آن را بدهان برد و حالش بهتر شد. ۲۸یکی از حاضرین به او گفت: «ما همگی از گرسنگی بی‌حال هستیم، اما پدرت اخطار داده و گفته است: لعنت بر آن کسی که در آن روز چیزی بخورد.» ۲۹یُوناتان جواب داد: «پدرم ناحق مردم را زحمت می‌دهد. می‌بینی که فقط با چشیدن اندکی عسل چقدر حالم بجا آمد. ۳۰اگر به مردم اجازه می‌داد تا از غذائی که از دشمنان به‌دست آوردند، بخورند، بهتر می‌بود و می‌توانستند تعداد زیادتری از فلسطینی‌ها را بکشند.»

۳۱باوجود ضعف و گرسنگی، مردم اسرائیل فلسطینی‌ها را از مِخماس تا اَیَلون تعقیب کرده کشته می‌رفتند و در نتیجه، زیادتر بیحال شدند. ۳۲هنگام شب حمله و غارت بر گوسفند، گاو و گوساله کرده و در همان نقطه می‌کشتند و گوشت آن‌ها را خام و خون‌آلود می‌خوردند. ۳۳کسی به شائول از واقعه خبر داده گفت: «مردم با خوردن خون در مقابل خداوند گناه می‌کنند.» شائول گفت شما خیانت کرده‌اید. حالا یک سنگ بزرگ را پیش من بغلطانید ۳۴و بعد بروید و به مردم بگوئید: «همۀ گاو و گوسفند را به اینجا بیاورند و بکشند و بخورند. و با خوردن خون، پیش خداوند گناه نکنند.» پس هر کس در آن شب گاو خود را آورده در آنجا کشت. ۳۵بعد شائول برای خداوند قربانگاهی ساخت و آن اولین قربانگاهی بود که برای خداوند بنا کرد.

۳۶سپس شائول گفت: «بیائید که بر فلسطینی‌ها شبخون بزنیم و تا صبح هیچ کدام آن‌ها را زنده نگذاریم.» مردم گفتند: «هرچه صلاح می‌دانی بکن.» اما کاهن گفت: «اول باید با خداوند مشوره کنیم.» ۳۷شائول بحضور خداوند دعا کرده سوال کرد: «آیا به تعقیب فلسطینی‌ها برویم؟ آیا به ما کمک می‌کنی که آن‌ها را مغلوب سازیم؟» اما خداوند در آن شب به او جوابی نداد. ۳۸بعد شائول به ریش‌سفیدان قوم گفت: «باید معلوم کنیم که چه کسی از ما دست به گناه زده است. ۳۹بنام خداوند که آزادی‌بخش اسرائیل است، قسم می‌خورم که گناهکار را می‌کشم، حتی اگر پسرم یُوناتان هم باشد.» اما کسی چیزی نگفت. ۴۰آنگاه شائول به قوم اسرائیل گفت: «همۀ شما به آن طرف بایستید و یُوناتان و من به این طرف می‌ایستیم.» مردم همه اطاعت کردند. ۴۱شائول با دعا به خداوند گفت: «خداوندا، ای خدای اسرائیل، چرا به سوال این بنده‌ات جوابی ندادی؟ آیا من و یُوناتان گناهی کرده‌ایم یا گناه بگردن دیگران است؟ خداوندا، گناهکار را به ما نشان بده.» پسانتر وقتی قرعه انداختند، قرعه به نام شائول و یُوناتان ظاهر شد. ۴۲قرار امر شائول، بین خود او و یُوناتان قرعه انداختند. این بار قرعه بنام یُوناتان اصابت کرد.

۴۳آنگاه شائول به یُوناتان گفت: «راست بگو که چه کرده‌ای؟» یُوناتان جواب داد: «کمی عسل را با نوک عصای دست خود گرفته خوردم. اگر این کار من گناه من است، برای مردن حاضرم.» ۴۴شائول گفت: «بلی، تو حتماً باید کشته شوی ـ خدا مرا بکشد اگر ترا نکشم.» ۴۵ولی مردم به شائول گفتند: «امروز یُوناتان قوم اسرائیل را نجات داد. غیر ممکن است که او کشته شود. بنام خداوند قسم است که نمی‌گذاریم حتی یک تار موی او هم کم شود، زیرا امروز بوسیلۀ او بود که خداوند معجزۀ بزرگی نشان داد.» به این ترتیب مردم شفاعت کرده یُوناتان را از مرگ نجات دادند. ۴۶بعد شائول امر به بازگشت سپاه خود کرد و فلسطینی‌ها هم به وطن خود برگشتند.

سلطنت و خانوادۀ شائول

۴۷وقتی شائول پادشاه اسرائیل شد، با همه دشمنان، از قبیل موآبیان، بنی عَمون، ادومیان، پادشاهان صوبه و فلسطینی‌ها جنگید و در همه جنگها پیروز شد. ۴۸او با شجاعت تمام عمالیقیان را شکست داد و قوم اسرائیل را از دست تاراجگران شان نجات داد.

۴۹شائول سه پسر داشت بنامهای یُوناتان، یشوی و مَلکیشوع. او همچنین دارای دو دختر بود. دختر بزرگش میراب و دختر کوچکش میکال نام داشت. ۵۰زن شائول دختر اخیمَعاص و اسمش اَخِینُوعَم بود، ابنیر پسر نیر کاکای شائول بود. ۵۱قَیس پدر شائول و نیر پدر اَبنیر و پسر اَبیئیل بود.

۵۲در تمام دوران سلطنت شائول، اسرائیل و فلسطینی‌ها همیشه در جنگ بودند و شائول هر شخص نیرومند و شجاعی را که می‌یافت شامل سپاه خود می‌کرد.

فصل پانزدهم

جنگ با عمالیقیان

۱سموئیل به شائول گفت: «خداوند مرا فرستاد که تاج سلطنت را بر سرت بگذارم تا پادشاه اسرائیل باشی. حالا به پیام خداوند قادر مطلق گوش بده ۲که چنین می‌فرماید: وقتی که مردم اسرائیل از مصر خارج شدند و می‌خواستند از سرزمین عمالیق عبور کنند، آن مردم مانع عبور آن‌ها شدند، بنابران، می‌خواهم عمالیقیان را بخاطر این کار شان جزا بدهم. ۳پس برو همۀ آن مردم را از بین ببر. زن و مرد، اطفال و کودکان شیرخوار، گاو، گوسفند، شتر و خرهای شان را هم زنده مگذار.»

۴پس شائول سپاه خود را در طَلایم برای جنگ آماده کرد. تعداد عساکر او دو صد هزار پیاده به شمول ده هزار نفر از یهودا بود. ۵شائول به شهر عمالیق داخل شده در یک وادی کمین گرفت. ۶بعد به قَینی ها پیغام فرستاده گفت: «از مردم عمالیق جدا شوید ورنه شما هم با آن‌ها هلاک خواهید شد، زیرا وقتی که مردم اسرائیل از مصر خارج شدند، شما با آن‌ها با مهربانی و خوبی رفتار کردید.» پس قَینی ها از مردم عمالیق جدا شدند. ۷آنگاه شائول به عمالیقیان حمله کرده همه را از حویله تا شور که در شرق مصر است به قتل رساند. ۸اَجاج، پادشاه عمالیق را زنده دستگیر کرد و دیگران را با دَم شمشیر از بین بُرد. ۹اما شائول و مردان او اَجاج را نکشتند و همچنین بهترین گوسفندان، گاوها و حیوانات چاق و چله و بره‌ها و اجناس قیمتی را از بین نبردند. تنها اشیای ناچیز و بی‌ارزش را نابود کردند.

شائول پادشاه مردود

۱۰-۱۱بعد خداوند به سموئیل فرمود: «من از اینکه شائول را به پادشاهی برگزیدم، پشیمان هستم، زیرا او از من اطاعت نمی‌کند و فرمان مرا بجا نمی‌آورد.» سموئیل بسیار غمگین و متأثر شد و تمام شب بحضور خداوند گریه و زاری کرد. ۱۲بعد صبحِ وقتِ روز دیگر خواست که بدیدن شائول برود. کسی به او گفت که شائول به کَرمَل رفت تا یک منار یادگار برای خود بسازد و از آنجا به جِلجال رفته است. ۱۳سموئیل بالاخره شائول را یافت و شائول به او گفت: «خدا به تو برکت بدهد. ببین من فرمان خداوند را بجا آوردم.» ۱۴سموئیل گفت: «پس اینهمه صدای گوسفند و بانگ گاوها چیست که می‌شنوم؟» ۱۵شائول جواب داد: «آن‌ها را از مردم عمالیق به غنیمت گرفته‌اند. مردان من بهترین گوسفندان و گاوها را نکشتند تا برای خداوند، خدای ما قربانی کنند، مگر همه چیزهای دیگر را بکلی از بین بردیم.» ۱۶سموئیل به شائول گفت: «خاموش باش! بشنو که خداوند دیشب به من چه فرمود.» شائول گفت: «خوب، بگو.»

۱۷سموئیل جواب داد: «آن وقتی که تو حتی در نظر خودت شخص ناچیزی بودی، خدا ترا بحیث فرمانروای قوم اسرائیل برگزید و تاج شاهی را بر سرت گذاشت. ۱۸او ترا مأمور ساخته فرمود: «برو عمالیقیان گناهکار را نابود کن و تا وقتی بجنگ که همه هلاک شوند.» ۱۹پس چرا از فرمان خداوند اطاعت نکردی؟ چرا دست به تاراج و چپاول زدی و کاری را که در نظر خداوند زشت بود بعمل آوردی؟» شائول در جواب گفت: ۲۰«من از امر خداوند اطاعت نمودم. وظیفه‌ای را که به من سپرده بود، با کمال و تمام اجراء کردم. اَجاج، پادشاه عمالیقیان را اسیر کرده آوردم و مردم عمالیق را بکلی از بین بردم. ۲۱اما مردم از من خواستند که به آن‌ها اجازه بدهم بهترین گوسفندان، گاوها و اموالی را که باید از بین می‌بردند برای خود نگهدارند تا برای خداوند، خدایت در جِلجال قربانی کنند.» ۲۲سموئیل گفت: «آیا خداوند از دادن قربانیها و نذرها خوشنود و راضی می‌شود یا از اطاعت از او؟ اطاعت بهتر از قربانی کردن است. فرمانبرداری بمراتب خوبتر از چربوی قوچ است. ۲۳نافرمانی مثل جادوگری، گناه است. سرکشی مانند شرارت و بت‌پرستی است. چون تو از فرمان خداوند پیروی نکردی، بنابران، او هم ترا از مقام سلطنت طرد کرده است.» ۲۴شائول به گناه خود اعتراف کرده گفت: «بلی، من گناهکارم. از فرمان خداوند و حرف تو سرپیچی کرده‌ام، زیرا من از مردم ترسیدم و مطابق میل آن‌ها رفتار نمودم. ۲۵اما خواهش می‌کنم که گناه مرا ببخشی و همراه من بروی تا خداوند را پرستش کنم.» ۲۶سموئیل جواب داد: «فایده‌ای ندارد! زیرا تو امر خدا را بجا نیاوردی و خداوند هم ترا از مقام سلطنتِ اسرائیل خلع کرده است.» ۲۷وقتی سموئیل می‌خواست از پیش او برود، شائول دست بدامن ردای او انداخت و آن پاره شد. ۲۸سموئیل گفت: «می‌بینی، امروز خداوند، سلطنت اسرائیل را از تو پاره و جدا کرد و آن را به یک نفر دیگر که از تو بهتر است داد. ۲۹و آن خدائی که عظمت و جلال اسرائیل است، دروغ نمی‌گوید و ارادۀ خود را تغییر نمی‌دهد، زیرا او بشر نیست که تغییر عقیده بدهد.» ۳۰شائول بازهم زاری کرده گفت: «درست است که من گناه کرده‌ام، اما اقلاً با رفتن خود همراه من برای پرستش خداوند، خدایت، پیش مو‌سفیدان قوم و مردم اسرائیل مرا محترم بدار.» ۳۱سرانجام سموئیل راضی شد و با او رفت.

۳۲بعد سموئیل گفت: «اَجاج، پادشاه عمالیقیان را بحضور من بیاورید.» اَجاج خوشحال و خندان آمد و گفت: «شکر که خطر مرگ از سرم گذشت.» ۳۳سموئیل اظهار داشت: «همانطوریکه شمشیر تو مادران را بی‌اولاد کرد، مادر تو هم مانند همان مادران بی‌اولاد می‌شود.» این را گفت و اَجاج را در حضور خداوند در جِلجال قطعه قطعه کرد.

۳۴سموئیل از آنجا به رامه رفت و شائول هم به خانۀ خود به جِبعَه برگشت. ۳۵سموئیل شائول را تا روز مرگش دیگر ندید، ولی همیشه بخاطر او غمگین بود و خداوند از اینکه شائول را به مقام سلطنت اسرائیل برگزیده بود، اظهار تأسف می‌کرد.

فصل شانزدهم

داود بعنوان پادشاه انتخاب می‌شود

۱خداوند به سموئیل فرمود: «تا بکی برای شائول که من او را از سلطنت خلع کرده‌ام، ماتم می‌گیری؟ حالا یک اندازه روغن زیتون را گرفته به بیت‌لحم، به خانۀ شخصی بنام یسی برو. چرا که من یکی از پسران او را برای خود به پادشاهی برگزیده‌ام.» ۲سموئیل پرسید: «چطور می‌توانم بروم، زیرا اگر شائول خبر شود، مرا می‌کشد.» خداوند فرمود: «یک گوساله را بگیر و با خود ببر و بگو: «جهت اجرای قربانی برای خداوند می‌روم.» ۳یسی را هم در مراسم قربانی دعوت کن و آن وقت به تو می‌گویم که دیگر چه باید بکنی و تو همان کسی را که نام می‌برم، برای من مسح کن.» ۴سموئیل طبق فرمودۀ خداوند عمل کرد. وقتی که به بیت‌لحم رسید، مو‌سفیدان شهر با ترس و لرز به استقبال او آمدند و از او پرسیدند: «به چه منظور آمده‌ای؟ خیریت است؟» ۵سموئیل جواب داد: «بلی، خیر و خیریت است. فقط آمده‌ام که برای خداوند قربانی کنم. شما هم طهارت کنید و همراه من برای ادای مراسم قربانی بروید.» سموئیل خودش در اجرای مراسم طهارت با یسی و پسرانش کمک نموده آن‌ها را هم دعوت کرد.

۶وقتی آن‌ها آمدند و چشم سموئیل بر اِلیاب افتاد، فکر کرد و با خود گفت: «این همان کسی است که خداوند برگزیده است.» ۷اما خداوند به سموئیل فرمود: «تو نباید کسی را از روی قد و چهره‌اش قضاوت کنی، چونکه من او را قبول نکرده‌ام. من از نگاه یک بشر به کسی نمی‌نگرم. انسان ظاهر مردم را می‌بیند، اما من افکار و راز دل هر کسی را می‌دانم.» ۸بعد یسی پسر خود، اَبِیناداب را گفت که بیاید و خود را به سموئیل معرفی کند. سموئیل گفت: «او را هم خداوند انتخاب نکرده است.» ۹یسی پسر دیگر خود، شمه را بحضور سموئیل فرستاد. او گفت: «این هم شخص برگزیدۀ خداوند نیست.» ۱۰پس یسی هفت پسر خود را به سموئیل معرفی کرد و سموئیل به یسی گفت: «هیچکدام اینها را خداوند برنگزیده است.» ۱۱سموئیل از یسی پرسید: «آیا همه پسرانت در اینجا حاضرند؟» او جواب داد: «تنها کوچکترین پسرانم اینجا نیست، چون او رمۀ گوسفند را می‌چراند.» سموئیل گفت: «کسی را بفرست تا فوراً او را بیاورد و تا که او نیاید ما نمی‌نشینیم.» ۱۲پس یسی او را فرا خواند. او جوان خوش سیما و دارای رخسار شاداب و چشمان زیبا بود. خداوند فرمود: «برخیز و او را مسح کن، زیرا او شخص برگزیدۀ من است.» ۱۳آنگاه سموئیل روغن زیتون را گرفته بر سر داود که همراه برادران خود ایستاده بود ریخت و در همان روز روح خداوند بر داود فرود آمد. بعد از آن سموئیل به رامه برگشت.

داود نوازندۀ شائول

۱۴اما روح خداوند شائول را ترک کرد و به عوض، خداوند روح پلید را برای عذاب دادن او فرستاد. ۱۵-۱۶بعضی از خدمتگاران شائول برای علاج او چاره سنجیده گفتند: «ما برایت یک نفر چنگ‌نواز را پیدا می‌کنیم تا هر گاهی که روح پلید ترا رنج و عذاب بدهد، نوای چنگ ترا آرام کند و حال‌ات دوباره خوب شود.» ۱۷شائول موافقه کرده گفت: «بروید و یک چنگ‌نواز ماهر را پیدا کرده بحضور من بیاورید.» ۱۸یکی از خدمتگاران گفت: «من یکی از پسران یسی را که در بیت‌لحم زندگی می‌کند می‌شناسم که او نه تنها یک چنگ‌نواز لایق است، بلکه یک جوان خوش‌چهره، دلیر، نیرومند و دارای زبان فصیح هم می‌باشد. به اضافۀ همۀ این اوصاف، خداوند همراه او است.» ۱۹شائول چند نفر را پیش یسی فرستاد تا پسر خود، داود چوپان را بحضور او بفرستد. ۲۰یسی یک خر را با خوراک و یک مشک شراب بار کرد و یک بزغاله را هم با داود برای شائول فرستاد. ۲۱به مجردیکه چشم شائول بر داود افتاد، از او تعریف نموده خوشش آمد و بحیث سلاح‌بردار خود مقررش کرد. ۲۲بعد شائول به یسی پیغام فرستاده و از او خواهش کرد که تا به داود اجازه بدهد که پیش او بماند، زیرا که او مورد پسندش واقع شده است. ۲۳پس هر وقتی که روح پلید از جانب خداوند می‌آمد و او را رنج می‌داد، داود چنگ می‌نواخت و روح پلید شائول را ترک می‌کرد و آنوقت حالش بهتر می‌شد.

فصل هفدهم

داود و جُلیات

۱فلسطینی‌ها سپاه خود را برای جنگ در سوکوه، در سرزمین یهودیه جمع کردند و در اَفَس دَمیم، بین سوکوه و عزیقه اردو زدند. ۲و همچنین شائول و مردان جنگی اسرائیل جمع شده در درۀ اِیلا اردو زدند و یک خط دفاعی در مقابل فلسطینی‌ها تشکیل دادند. ۳فلسطینی‌ها در یک طرف بالای کوه ایستادند و اسرائیل بر کوه مقابل در طرف دیگر سنگر گرفتند. در حالیکه دره در بین شان قرار داشت.

۴آنگاه مرد مبارزی بنام جُلیات که از اهالی جَت بود از اردوی فلسطینی‌ها به میدان آمد. قد او در حدود سه متر بود. ۵کلاهخود برنجی بر سر، زره برنجی به وزن شصت و پنج کیلو به تن ۶و ساقپوش برنجی به پا داشت. شمشیر برنجی در کمرش بود ۷و چوب نیزه‌اش مثل چوب کارگاه بافندگی و سرنیزه‌اش از آهن و به وزن هفت کیلو بود. اسلحه‌بردارش پیشروی او با سپر بزرگی می‌رفت. ۸او در آنجا ایستاد و با صدای بلند خطاب به سپاه اسرائیل کرده گفت: «آیا ضرور بود که با اینهمه سپاه برای جنگ بیائید؟ من از طرف فلسطینی‌ها به میدان آمده‌ام و شما هم که از مردان شائول هستید یک نفر را از طرف خود برای جنگ با من بفرستید. ۹اگر بتواند با من بجنگد و مرا بکشد، آنوقت ما همه خدمتگار شما می‌شویم. و اگر من بر او غالب شدم و او را کشتم، در آنصورت شما غلام ما می‌شوید و خدمت ما را می‌کنید.» ۱۰او اضافه کرد: «من امروز سپاه اسرائیل را خجل می‌سازم، پس یکنفر را بفرستید تا با من بجنگد.» ۱۱وقتی شائول و سپاه اسرائیل سخنان او را شنیدند جرأت خود را از دست دادند و بسیار ترسیدند.

داود در اردوگاه شائول

۱۲داود، پسر یَسای افراتِی که از باشندگان بیت‌لحم و از قبیلۀ یهودا بود، هفت برادر داشت. پدرش در زمان سلطنت شائول بسیار پیر و سالخورده شده بود. ۱۳سه برادر بزرگ او به ترتیب سن، اِلیاب، اَبِیناداب و شمه نام داشتند که با سپاه شائول برای جنگ آمده بودند. ۱۴داود کوچکترین برادران خود بود. آن سه برادرش با شائول ماندند ۱۵و خودش به بیت‌لحم برگشت تا از رمۀ پدر خود نگهبانی کند. ۱۶در عین حال، آن فلسطینی تا چهل روز صبح و شام به میدان می‌آمد و مبارز می‌طلبید.

۱۷یکروز یسی به داود گفت: «این جوال غلۀ بریان را با ده نان بگیر و هرچه زودتر برای برادرانت در اردوگاه ببر. ۱۸همچنین، این پنیرها را هم برای فرمانده سپاه ببر و ببین که برادرانت چطور هستند و برای من احوال شانرا بیاور.»

۱۹در همین وقت شائول و عساکر او در درۀ اِیلا با فلسطینی‌ها در جنگ بودند. ۲۰داود صبح وقت برخاست و رمه را به چوپان سپرد. آذوقه را برداشت و قرار هدایت پدر خود رهسپار اردوگاه شد و دید که سپاه اسرائیل با فریاد روانۀ میدان جنگ است. ۲۱لحظه‌ای بعد هردو لشکر مقابل هم صف آراستند. ۲۲داود چیز هائی را که با خود آورده بود به پهره‌دار داد و خودش به اردوگاه رفت تا احوال برادران خود را بپرسد. ۲۳در همین اثنا مبارز فلسطینی که نامش جُلیات و از شهر جَت بود، از اردوگاه فلسطینی‌ها خارج شد و مثل دفعۀ پیشتر مبارز طلبید و داود شنید. ۲۴بمجردیکه عساکر اسرائیلی او را دیدند، از ترس فرار کردند. ۲۵و گفتند: «آن مرد را دیدید؟ او آمده است که تمام سپاه اسرائیل را مسخره کند. پادشاه اعلان کرده است که هر کسی او را بکشد، پاداشی خوبی به او می‌بخشد و دختر خود را هم به او می‌دهد. و علاوتاً تمام خاندانش از دادن مالیه معاف می‌شود.» ۲۶داود از کسانیکه آنجا ایستاده بودند، پرسید: «کسیکه آن فلسطینی را بکشد و اسرائیل را از این ننگ رهایی دهد چه پاداشی می‌گیرد؟ زیرا که این فلسطینی بی‌خدا چه کسی است که سپاه خدای زنده را اینطور تحقیر و ریشخند می‌کند؟» ۲۷آن‌ها برایش گفتند: «او همان پاداشی را می‌گیرد که پیشتر گفتیم.»

۲۸چون اِلیاب، برادر بزرگ او دید که داود با آن مردان حرف می‌زند، قهر شد و پرسید: «اینجا چه می‌کنی؟ آن چند تا گوسفند را در بیابان پیش چه کسی گذاشتی؟ من تو آدم مضر را می‌شناسم و منظور بد دلت را می‌دانم که برای دیدن جنگ آمده‌ای.» ۲۹داود گفت: «من چه کرده‌ام؟ تنها یک سوال کردم.» ۳۰این را گفت و رو به طرف شخص دیگری کرده سوال خود را تکرار نمود و هر کدام همان یک جواب را به او داد.

۳۱وقتی سخنان داود را به پادشاه خبر دادند، پادشاه او را بحضور خود خواست. ۳۲داود به پادشاه گفت: «خاطر تان جمع باشد. من می‌روم و با آن فلسطینی می‌جنگم.» ۳۳شائول به داود گفت: «تو نمیتوانی حریف آن فلسطینی شوی، زیرا تو یک جوان بی‌تجربه هستی و او از جوانی یک شخص جنگجو بوده است.» ۳۴اما داود در جواب گفت: «این غلامت چوپانی رمۀ پدر خود را کرده است. و هرگاه کدام شیر یا خرس بیاید و بره‌ای را از رمه ببرد، ۳۵من بدنبالش رفته و آنرا از دهن حیوان درنده نجات می‌دهم و اگر به من حمله کند از ریش آن می‌گیرم و آنرا می‌کشم. ۳۶غلامت شیر و خرس را کشته است و با این فلسطینی بی‌خدا که سپاه خدای زنده را ریشخند می‌کند، همان معامله را می‌نمایم. ۳۷خداوندی که مرا از چنگ و دندان شیر و خرس نجات داده است، از دست این فلسطینی هم نجات می‌دهد.» پس شائول موافقه کرده گفت: «برو خدا همراهت باشد.» ۳۸آنگاه شائول داود را مجهز ساخت. کلاهخود برنجی بسرش و زره پلیت‌دار به تنش کرد. ۳۹داود شمشیر خود را بالای زره به غلاف کرد و یک دو سه قدم برداشت و بعد ایستاد. زیرا که او هرگز این چیزها را نپوشیده بود. لهذا به شائول گفت: «من به این ترتیب رفته نمی‌توانم، زیرا من با این چیزها هیچ عادت ندارم.» پس همه را از تن کشید. ۴۰بعد عصای خود را به‌دست گرفت و پنج تا سنگِ لشم را هم از جوی برداشت و در طبراق چوپانی خود که در حقیقت انبان او بود، انداخت و فلخمان خود را گرفت و بطرف رزمندۀ فلسطینی قدم برداشت.

داود جُلیات را مغلوب می‌کند

۴۱فلسطینی هم آمد و در حالیکه سپر‌بردارش پیشتر از او می‌رفت، به داود نزدیک شد. ۴۲وقتی چشم فلسطینی به داود افتاد، در نظرش بسیار حقیر آمد، زیرا داود یک جوان خوش‌چهره و زیبا‌رو بود. ۴۳او به داود گفت: «آیا من سگ هستم که با چوب برای مقابلۀ من می‌آئی؟» و داود را با نام خدای خود لعنت فرستاد. ۴۴بعد به داود گفت: «بیا که گوشتت را به مرغان هوا و درندگان صحرا بدهم.»

۴۵داود به فلسطینی جواب داد: «تو با شمشیر و نیزه می‌آئی، اما من بنام خداوند قادر مطلق، خدای اسرائیل که تو تحقیرش کردی، می‌آیم. ۴۶امروز خداوند مرا بر تو غالب می‌سازد. من ترا می‌کشم و سرت را از تن جدا می‌کنم. لاش سپاهیانت را به مرغان هوا و درندگان صحرا می‌دهم تا همۀ مردم روی زمین بدانند که خدائی در اسرائیل است. ۴۷و همه کسانیکه در اینجا حاضرند، شاهد باشند که ظفر و پیروزی با شمشیر و نیزه به‌دست نمی‌آید، زیرا جنگ، جنگ خداوند است و او ما را بر شما پیروز می‌سازد.» ۴۸وقتیکه فلسطینی از جای خود حرکت کرد و می‌خواست به داود نزدیک شود، داود فوراً برای مقابله بسوی او شتافت. ۴۹دست خود را در طبراق کرد و یک سنگ را گرفت و در فلخمان گذاشت و پیشانی فلسطینی را نشانه گرفت. سنگ به پیشانی او فرو‌رفت، افتاد و رویش بزمین خورد. ۵۰داود با یک فلخمان و یک سنگ بر فلسطینی غالب شد و در حالیکه هیچ شمشیری در دست او نبود، او را کشت. ۵۱بعد داود رفت و بالای سر فلسطینی ایستاد شمشیر او را از غلاف کشید و او را کشت و سرش را از تن جدا کرد.

وقتی فلسطینی‌ها دیدند که پهلوان شان کشته شد همگی فرار کردند. ۵۲بعد لشکر اسرائیل و یهودا برخاستند و با فریاد به تعقیب فلسطینی‌ها تا جَت و دروازه‌های عَقرُون پرداختند. و جاده‌ایکه بطرف شَعَرِیم و جَت و عَقرُون می‌رفت پُر از اجساد مردگان بود. ۵۳سپس دست از تعقیب کشیده برگشتند و به تاراج اردوگاه فلسطینی‌ها شروع کردند. ۵۴بعد داود سرِ بریدۀ جُلیات را گرفته به اورشلیم بُرد. اما اسلحۀ او را در خیمۀ خداوند نگهداشت.

داود بحضور شائول معرفی می‌شود

۵۵وقتیکه داود برای جنگ با فلسطینی می‌رفت، شائول از قوماندان سپاه خود، اَبنیر پرسید: «این جوان پسر کیست؟» اَبنیر جواب داد: «ای پادشاه، بسر شما قسم است که من نمی‌دانم.» ۵۶پادشاه به اَبنیر گفت: «برو بپرس که این جوان پسر کیست.» ۵۷پس از آنکه داود فلسطینی را کشت و برگشت، اَبنیر او را گرفته به نزد شائول آورد. سر آن فلسطینی در دستش بود. ۵۸شائول از او پرسید: «ای جوان، پدر تو کیست؟» داود جواب داد: «پدر من خدمتگار شما، یسی است که در بیت‌لحم زندگی می‌کند.»

فصل هجدهم

۱در همان روز بعد از آنکه شائول با داود حرف زد، یُوناتان علاقۀ زیادی به داود پیدا کرد و او را برابر جان خود دوست می‌داشت. ۲و شائول داود را پیش خود نگهداشت و نگذاشت که به خانۀ پدر خود برگردد. ۳و یُوناتان با داود پیمان دوستی بست، زیرا او را مثل جان خود دوست می‌داشت. ۴بعد یُوناتان ردای خود را از تن کشید و به داود داد و حتی شمشیر و کمان و کمربند خود را هم به او بخشید. ۵و داود در هر مأموریتی که شائول به او می‌داد، موفق می‌شد. بنابران شائول او را به عنوان یکی از افسران سپاه خود مقرر کرد و از این امر هم مردم و هم سپاهیان خشنود شدند.

شائول به داود حسادت می‌ورزد

۶وقتیکه داود پس از کشتن فلسطینی به خانه بر‌می‌گشت، زنها از تمام شهرهای اسرائیل با ساز و دایره و دیگر آلات موسیقی رقص‌کنان به استقبال شائول پادشاه آمده سرود خوشی می‌نواختند ۷و می‌خواندند: «شائول هزاران نفر را و داود ده‌ها هزار نفر را کشته است.» ۸شائول بسیار قهر شد و سخنان آن‌ها خوشش نیامد و با خود گفت: «به داود اعتبار ده‌ها هزار را داده‌اند و به من هزاران را. تنها چیزیکه باقی می‌مانَد پادشاهی است که به او بدهند.» ۹بنابران، از همان روز کینۀ داود را بدل گرفت و به او بدبین شد.

۱۰روز دیگر روح پلید از جانب خداوند بر شائول آمد و او را در خانه‌اش دیوانه می‌ساخت. داود برای اینکه او را آرام سازد، مثل سابق برایش چنگ می‌نواخت. ۱۱اما شائول نیزه‌ ای را که به‌دست داشت، بسوی داود پرتاب کرد تا او را در دیوار میخ کند، ولی داود دو بار خود را کنار کشید.

۱۲شائول از داود می‌ترسید، زیرا خداوند با او بود، اما از شائول جدا شده بود. ۱۳بنابران، شائول او را از حضور خود بیرون راند و به عنوان فرمانده هزار نفری مقررش کرد. با آنهم داود در پیش مردم محترم بود ۱۴و در هر کاری که می‌کرد، موفق می‌شد، زیرا خداوند با او بود. ۱۵وقتی شائول موفقیت او را در همه کارها دید، زیادتر ترسید. ۱۶اما همه مردم اسرائیل و یهودا داود را دوست داشتند، زیرا که آن‌ها را کمک و راهنمائی می‌کرد.

داود با دختر شائول ازدواج می‌کند

۱۷یکروز شائول به داود گفت: «میخواهم دختر بزرگ خود، میراب را به تو بدهم که زن تو شود، ولی به یک شرط که تو باید در جنگهای خداوند با دشمنان دلاورانه بجنگی.» منظور شائول این بود که داود باید به‌دست فلسطینی‌ها کشته شود نه به‌دست خود او. ۱۸داود گفت: «من چه کسی هستم و خاندان پدرم و قوم من کیست که داماد پادشاه شوم؟» ۱۹اما وقتی داود آماده شد که با میراب، دختر شائول عروسی کند، معلوم شد که او را قبلاً به عدرئیل داده بود.

۲۰در عین حال، میکال، دختر دیگر شائول، عاشق داود شد. چون به شائول خبر رسید، خوشحال شد، چونکه مطابق نقشه‌اش بود. ۲۱و با خود گفت: «دختر خود را به داود می‌دهم که به اینوسیله دست فلسطینی‌ها به او برسد و او را از بین ببرند.» بنابران، شائول بار دوم به داود پیشنهاد کرد که دامادش بشود. ۲۲پس به خادمان خود گفت که این خبر خصوصی را به داود برسانند و آنها به داود بگویند: «پادشاه از تو بسیار راضی است و همه کارکنان او هم ترا دوست دارند. پس حالا باید پیشنهاد پادشاه را قبول کنی و داماد او بشوی.» ۲۳وقتی خادمان شاه، پیام او را به داود رساندند، داود به آن‌ها گفت: «آیا منِ بیچاره و مسکین قدرت و توانائی آنرا دارم که داماد پادشاه شوم؟»

۲۴خادمان شاه رفتند و جواب داود را به او دادند. ۲۵شائول گفت بروید و به داود بگوئید که من مهریه نمی‌خواهم. در عوض برای من صد پوست آلۀ تناسلی فلسطینی‌ها را بیاور تا از دشمنانم انتقام گرفته شود. منظور شائول این بود که داود به‌دست فلسطینی‌ها بقتل برسد. ۲۶وقتی خادمان شاه به داود خبر دادند، او این پیشنهاد را پسندید و موافقه کرد که داماد شاه بشود. پس داود پیش از زمان معین، ۲۷با سپاه خود رفت و دو صد فلسطینی را کشت و پوست آلۀ تناسلی شانرا بریده به شاه داد تا شرط او به جا آورده شود و بحیث داماد شاه قبول گردد. شائول هم دختر خود میکال را به او داد. ۲۸آنگاه شائول دانست که خداوند با داود است و مردم هم او را بسیار دوست دارند، ۲۹پس زیادتر از پیشتر از داود می‌ترسید و دشمنی و نفرت او به داود روز بروز اضافه‌تر می‌شد.

۳۰هر وقتیکه سپاه فلسطینی‌ها حمله می‌کرد، موفقیت داود در شکست آن‌ها زیادتر از دیگر افسران نظامی شائول بود.

فصل نوزدهم

شائول در صدد قتل داود

۱شائول به پسر خود یُوناتان و خادمان خود گفت که داود را بقتل برسانند. اما یُوناتان چون داود را دوست داشت، ۲به داود خبر داده گفت: «پدرم، شائول قصد کشتن ترا دارد. پس تا صبح مراقب خود باش. در جائی پنهان شو و خود را مخفی نگاهدار. ۳بعد من با پدرم در جائیکه تو پنهان می‌شوی می‌آیم و در بارۀ تو با او حرف می‌زنم و از نتیجۀ مذاکرۀ خود با او به تو اطلاع می‌دهم.»

۴یُوناتان پیش پدر خود از داود توصیف کرد و به او گفت: «خواهش می‌کنم به داود ضرری نرسانی، زیرا او هیچگاهی به تو کدام بدی نکرده است. رفتار او در مقابل تو نیک و صادقانه بوده است ۵او جان خود را بخطر انداخت و آن فلسطینی را کشت و خداوند پیروزی بزرگی نصیب اسرائیل کرد. خودت آنرا به چشم خود دیدی و خوشحال شدی. پس چرا دست خود را بخون یک بیگناه آلوده می‌کنی و می‌خواهی که داود را بی‌سبب بکشی؟» ۶شائول خواهش یُوناتان را قبول کرد و بنام خداوند قسم خورد که داود را نکشد. ۷بعد یُوناتان داود را فراخواند و همه چیز را به او گفت؛ سپس او را بحضور شائول برد و مثل سابق به وظیفۀ خود مشغول شد.

۸طولی نکشید که دوباره جنگ شروع شد و داود با یک حمله فلسطینی‌ها را شکست داد و آن‌ها با دادن تلفات سنگینی فرار کردند. ۹بعد یکروز شائول در خانۀ خود نشسته بود و نیزۀ خود را در دست داشت و به نوای چنگ داود گوش می‌داد که دفعتاً روح پلید از جانب خداوند بر شائول آمد. ۱۰و شائول خواست که داود را با نیزۀ خود بدیوار میخ کند، مگر داود از حضور شائول گریخت و نیزه بدیوار فرو‌رفت. او از آنجا فرار کرد و از کشته شدن نجات یافت.

۱۱در آنشب شائول یک تعداد مردان خود را به خانۀ داود فرستاد تا مراقب او باشند و فردای آن وقتیکه از خانه خارج شود، او را بکشند. اما میکال، زن داود از خطریکه متوجه او بود، باخبرش ساخت و گفت همین امشب از خانه خارج شو، ورنه فردا زنده نخواهی بود. ۱۲میکال داود را از راه کلکین پائین کرد و داود از خانه گریخت. ۱۳بعد میکال یک مجسمه را گرفت در بستر قرار داد و بالشی از موی بز زیر سرش گذاشت و آنرا با لحافی پوشاند. ۱۴وقتی فرستادگان شائول آمدند که او را ببرند، میکال گفت که داود مریض است. ۱۵شائول چند نفر را فرستاد و گفت: «او را در بسترش بحضور من بیاورید که او را بکشم.» ۱۶وقتی آن‌ها آمدند، دیدند که مجسمه‌ای در بستر قرار دارد و بالشی زیر سر آن بود. ۱۷شائول از میکال پرسید: «چرا مرا فریب دادی و دشمن مرا گذاشتی که برود و فرار کند؟» میکال جواب داد: «او به من گفت که یا مرا بگذار که فرار کنم یا ترا می‌کشم.»

۱۸به این ترتیب، داود فرار کرد و خود را سالم پیش سموئیل در رامه رساند و به او گفت که شائول چگونه با او رفتار کرد. پس سموئیل داود را با خود گرفته به نایُوت بُرد تا در آنجا زندگی کند. ۱۹و چون به شائول خبر دادند که داود در نایُوت است ۲۰باز چند نفر را فرستاد که او را دستگیر کنند. وقتی آن‌ها به آنجا آمدند، چند نفر از انبیاء را دیدند که نبوت می‌کنند و سموئیل در رأس آن‌ها ایستاده است. آنگاه روح خداوند بر فرستادگان شائول آمد و آن‌ها هم به نبوت شروع کردند. ۲۱چون شائول از واقعه خبر شد، یک تعداد دیگر را فرستاد و آن‌ها هم نبوت کردند. او برای بار سوم فرستادگانی را فرستاد که برای آنان هم همان اتّفاق افتاد‏‎.‎ ۲۲سپس خودش بطرف رامه براه افتاد. وقتی به چاه بزرگی در سیخوه رسید، از مردم پرسید: «سموئیل و داود کجا هستند؟» یکنفر جواب داد: «آن‌ها در نایُوت رامه هستند.» ۲۳در راه نایُوت روح خداوند بر او هم آمد و او هم در حالیکه در راه خود روان بود، نبوت می‌کرد تا اینکه به نایُوت رامه رسید. ۲۴او هم لباس خود را از تن کشید و در حضور سموئیل نبوت کرد. و تمام روز و شب در همانجا برهنه افتاده بود. مردم پرسیدند: «آیا شائول هم از جملۀ انبیاء است؟»

فصل بیستم

داود و یُوناتان

۱بعد داود از نایُوت رامه پیش یُوناتان آمد و گفت: «من چه کرده‌ام؟ قصور من چیست و چه گناهی پیش پدرت کرده‌ام که قصد کشتن مرا دارد؟» ۲یُوناتان گفت: «خدا نکند! کسی ترا نمی‌کشد. پدرم هیچ کار جزئی یا مهم را بدون صلاح و مشورۀ من نمی‌کند. پس چرا این کار را از من پنهان نماید؟ این امر حقیقت ندارد.» ۳داود جواب داد: «پدرت خوب می‌داند که من و تو دوست هستیم، بنابران، نخواست در این مورد چیزی به تو بگوید که مبادا غمگین شوی. بنام خداوند و بسر تو قسم است که مرگ از من فقط یک قدم فاصله دارد.» ۴یُوناتان از داود پرسید: «چه می‌خواهی که برایت بکنم؟» ۵داود جواب داد: «فردا مهتاب نو می‌شود و من باید با پدرت یکجا غذا صرف کنم، اما من فردا می‌روم و در مزرعه‌ای پنهان می‌شوم. و تا شام روز سوم در همانجا می‌مانم. ۶اگر پدرت دلیل نبودن مرا بر سر دسترخوان بپرسد، بگو که من از تو خواهش کردم تا به من اجازه بدهی که به شهر خود به بیت‌لحم بروم و در مراسم قربانی سالانه با خانوادۀ خود باشم. ۷اگر بگوید: «خوب» آنوقت می‌دانم که خطری برایم نیست. اما اگر قهر شد، آنگاه مرگ من حتمی است. ۸بنابران، از تو خواهش می‌کنم که از روی لطف به من کمک نمائی، زیرا ما قول دوستی بهم داده‌ایم. و اگر خطائی از من سرزده باشد، خودت مرا بکش، اما مرا پیش پدرت نبر.» ۹یُوناتان گفت: «باور نمیکنم! اگر می‌دانستم که پدرم قصد بدی به تو دارد، آیا به تو نمی‌گفتم؟» ۱۰داود گفت: «چطور بدانم که پدرت بالای من قهر است یا نی؟» ۱۱یُوناتان به داود گفت: «بیا که به مزرعه برویم.» و هر دو براه افتادند.

۱۲یُوناتان به داود گفت: «در حضور خداوند، خدای اسرائیل به تو وعده می‌دهم که فردا یا پس فردا، همراه پدرم دربارۀ تو حرف می‌زنم و فوراً به تو اطلاع می‌دهم که او در مورد تو چه فکر می‌کند. ۱۳اگر دیدم که قهر است و قصد کشتن ترا دارد، به جان خودم قسم می‌خورم که به تو خبر می‌دهم تا بتوانی بسلامتی فرار کنی و خداوند یار و نگهبان تو باشد، همانطوریکه از پدرم بوده است! ۱۴-۱۵و یادت باشد، پس از آنکه خداوند همه دشمنانت را از روی زمین محو کرد، دوستی و مهربانی خداوندی را نه تنها به من، بلکه به بازماندگانم هم نشان بدهی.» ۱۶پس یُوناتان با خاندان داود پیمان بست و داود قسم سخت خورد که اگر به عهد خود وفا نکنند، لعنت باد بر آن‌ها. ۱۷و یُوناتان دوباره داود را قسم داد و این بار بخاطر محبتی بود که با او داشت، زیرا داود را برابر جان خود دوست می‌داشت.

۱۸یُوناتان گفت: «فردا مهتاب نو می‌شود و چون به سر دسترخوان نباشی جایت خالی می‌باشد. ۱۹و تا پس فردا همگی از غیبت تو آگاه می‌شوند و دلیل آنرا می‌پرسند. پس مثل پیشتر در مخفی‌گاه خود، در کنار تودۀ سنگ بمان. ۲۰من می‌آیم و سه تیر به آن طرف طوری پرتاب می‌کنم که گویا هدفی را نشانه گرفته‌ام. ۲۱آنگاه یکنفر را می‌فرستم که تیرها را پیدا کند. و اگر به او بگویم: «تیر ها به این طرف تو‌اند، برو آن‌ها را بیاور.» پس بدانی که خیر و خیریت است و مطمئن باش که هیچ خطری متوجه تو نیست. ۲۲و اگر به او بگویم: «پیشتر برو، تیرها در آن طرف تو‌اند.» به این معنی است که تو باید فوراً از اینجا بروی، زیرا خدا ترا نجات داده است. ۲۳و از خدا می‌خواهم که به ما کمک کند تا به عهد و پیمان خود وفادار باشیم، زیرا که او شاهد پیمان ما بوده است.»

۲۴پس داود خود را در مزرعه پنهان کرد و وقتیکه مهتاب نو شد، پادشاه برای صرف غذا آماده شد ۲۵و قرار عادت بجای مخصوص خود کنار دیوار نشست. یُوناتان مقابل او قرار گرفت و اَبنیر پهلوی شائول نشست. اما جای داود خالی بود. ۲۶شائول در آنروز چیزی نگفت و گمان کرد که حادثه‌ای برای داود رُخداده است و ممکن است برای شرکت در این مراسم پاک نبوده است. بلی، حتماً همین طور است. ۲۷اما فردای آن، یعنی در روز دوم ماه، باز هم جای داود خالی بود. پس شائول از پسر خود یُوناتان پرسید: «چرا پسر یسی برای صرف غذا نمی‌آید؟ نه دیروز اینجا بود و نه امروز.» ۲۸یُوناتان جواب داد: «داود پیش من بسیار زاری کرد که به او اجازه بدهم به بیت‌لحم برود؛ ۲۹او از من خواهش کرد و گفت: «اجازه بده که بروم، زیرا خانوادۀ من می‌خواهد مراسم قربانی را برگزار کند و برادرم به من امر کرده است که در آنجا حاضر باشم. بنابران، اگر بمن لطف داری بگذار که بروم و برادرانم را ببینم.» همین دلیل او نتوانست که برای نان خوردن بحضور شاه حاضر شود.»

۳۰آنگاه شائول بر یُوناتان بسیار قهر شد و به او گفت: «ای ناخلف! تو پسر یسی را برای این انتخاب کردی که خود را رسوا کنی و مادرت را بی آبرو. ۳۱و تا که پسر یسی بروی زمین زنده باشد، تو به پادشاهی نمی‌رسی. پس برو و او را به نزد من بیاور و او باید کشته شود.» ۳۲و یُوناتان از پدر خود پرسید: «چرا او باید کشته شود؟ گناه او چیست؟» ۳۳آنوقت شائول نیزه‌ای را که در دست داشت بقصد کشتن او بطرف او انداخت. چون یُوناتان دانست که پدرش دست از کشتن داود نمی‌کشد، ۳۴بسیار قهر شد و از سر دسترخوان برخاست و در روز دوم ماه هم چیزی نخورد، زیرا بخاطر داود خیلی غمگین بود و پدرش هم او را خجالت داده بود.

۳۵صبح روز دیگر، یُوناتان با یک پسر جوان به وعده‌گاه خود، در مزرعه پیش داود رفت. ۳۶به جوان گفت: «برو تیری را که می‌زنم پیدا کن.» آن جوان در حالیکه می‌دوید، یُوناتان تیر را طوری می‌انداخت که از او دورتر می‌افتاد. ۳۷وقتی آن جوان به جائی رسید که تیر یُوناتان خورده بود، ۳۸یُوناتان از پشت سر او صدا کرد: «زود شو. عجله کن. ایستاد نشو.» جوان تیرها را جمع کرد و پیش آقای خود آمد. ۳۹اما البته آن جوان مقصد یُوناتان را نفهمید. فقط یُوناتان و داود می‌دانستند که چه می‌کنند. ۴۰بعد یُوناتان اسلحۀ خود را به آن جوان داد و به او گفت که آنرا به شهر ببرد.

۴۱بمجردیکه آن جوان از آنجا رفت، داود از کنار تودۀ سنگ برخاست روی بخاک افتاد و سه مرتبه سجده کرد. آندو یکدیگر را بوسیدند و یکجا بگریه افتادند. و غم و غصۀ داود زیادتر از یُوناتان بود. ۴۲یُوناتان به داود گفت: «بخیر بروی. ما بنام خداوند قسم خورده‌ایم و من و تو خود را و اولادۀ خود را برای همیشه به‌دست او سپرده‌ایم.» بعد هردو از هم جدا شدند و یُوناتان به شهر برگشت.

فصل بیست و یکم

داود از دست شائول فرار می‌کند

۱داود به نوب پیش اَخِیمَلَک رفت. وقتی اَخِیمَلَک او را دید، ترسید و پرسید: «چرا تنها آمدی و کسی همراهت نیست؟» ۲داود به اَخِیمَلَک کاهن جواب داد: «پادشاه مرا برای یک کار خصوصی فرستاده و به من امر کرده است که در بارۀ آن چیزی به کسی نگویم. و کسی نداند که چرا به اینجا آمده‌ام. و به خادمان خود گفته‌ام که در کجا منتظر من باشند. ۳پس حالا اگر چیزی داری بیاور که بخورم. تنها پنج تا نان و هر چیز دیگری که داری به من بده.» ۴کاهن به داود گفت: «ما نان دیگری نداریم، اما نان مقدس موجود است و فکر می‌کنم تو و مردانت می‌توانید بخورید؛ بشرطیکه مردانت با زنی همبستر نشده باشند.» ۵داود جواب داد: «مطمئن باش. پیش از‌آنکه ما را به مأموریتی می‌فرستند، ما اجازه نداریم به زنی نزدیک شویم. پس در صورتیکه مردان من در مأموریت‌های عادی پاک بوده‌اند؛ البته در این مأموریت پاکتر هستند.» ۶چون نان عادی موجود نبود، کاهن از نان مقدس، یعنی از نانیکه بحضور خداوند تقدیم شده بود، به او داد. آن نان در همان روز تازه و گرم از تنور به عوض نان باسی در آنجا گذاشته شده بود.

۷در همان روز تصادفاً یکی از گماشتگان شائول برای مراسم طهارت در آنجا آمده بود. نام او دواِغ ادومی بود و سرکردگی چوپانهای شائول را به عهده داشت.

۸داود از اَخِیمَلَک پرسید: «آیا در اینجا نیزه یا شمشیری داری؟ بخاطریکه این مأموریت یک امر فوری و ضروری بود وقت آنرا نداشتم که شمشیر یا اسلحه‌ای با خود بیاورم.» ۹کاهن گفت: «شمشیر جُلیات فلسطینی که تو او را در درۀ اِیلا کشتی، در پارچه‌ای پیچیده و در الماری لباس کاهنان قرار دارد. اگر آن شمشیر بدردت می‌خورد، برو آنرا بگیر، زیرا من اسلحۀ دیگری ندارم.» داود گفت: «از این چه بهتر؛ آنرا به من بده.»

۱۰داود همان روز از آنجا هم از ترس شائول فرار کرد و پیش اَخیش، پادشاه جَت رفت. ۱۱خادمان اَخیش به او گفتند: «آیا این شخص داود، پادشاه کشورش نیست؟ آیا به افتخار او ساز و رقص نمی‌کردند و نمی‌خواندند که: شائول هزاران نفر را کشته است و داود ده هزاران نفر را؟»

۱۲وقتی داود سخنان آن‌ها را شنید، از اَخیش، پادشاه جَت بسیار ترسید. ۱۳پس دفعتاً وضع خود را تغییر داده خود را به دیوانگی زد. به دروازه‌ها خط می‌کشید و آب دهنش از ریشش می‌چکید. ۱۴آنگاه اَخیش به خادمان خود گفت: «این شخص دیوانه است. چرا او را پیش من آوردید؟ ۱۵دیوانه در اینجا کم است که این شخص را هم آوردید که برای من دیوانگی کند؟ و مجبور هستم که او را به خانۀ خود بپذیرم؟»

فصل بیست و دوم

قتل کاهنان

۱داود از آنجا هم فرار کرد و در مغارۀ عدولام پناه برد. وقتی برادران و دیگر اعضای خانوادۀ پدرش خبر شدند، همه بدیدن او رفتند. ۲بعد هر کس دیگر به آنجا آمد. کسانیکه تنگدست بودند، آنهائی که از قرضداری شکایت داشتند و مردمیکه از زندگی ناراضی بودند، همگی بدور او جمع شدند. و داود سرکرده و راهنمای آن‌ها شد. تعداد مردمیکه به آنجا آمدند در حدود چهار صد نفر بود.

۳بعد داود از آنجا به مِصفۀ موآب رفت و به پادشاه موآب گفت: «خواهش می‌کنم به پدر و مادرم اجازه بدهی که پیش تو بمانند، تا وقتیکه بدانم خداوند برای من چه می‌کند.» ۴پس او پدر و مادر خود را پیش پادشاه موآب برد و در تمام مدتیکه داود در پناهگاه بود، آن‌ها نزد او ماندند. ۵یکروز جاد نبی به داود گفت: «از پناهگاهت بیرون شو به کشور یهودا برو.» پس داود آنجا را ترک کرد و به جنگل حارث رفت.

۶به شائول خبر رسید که داود با مردان خود به یهودا آمده‌اند. شائول در آن وقت در جِبعَه بر تپه‌ای زیر یک درخت بلوط نشسته بود. نیزه در دست داشت و محافظینش بدور او ایستاده بودند. ۷-۸شائول به آنهائی که بدور او ایستاده بودند گفت: «شما مردم بنیامین، بشنوید! آیا پسر یسی به شما وعدۀ زمین و باغ انگور و مقام و منصب نظامی را داده است که همۀ تان بر ضد من همدست شده‌اید؟ وقتی پسر من با پسر یسی متفق شد، کسی به من اطلاع نداد. دل هیچ کس بحال من نسوخت و هیچکدام تان تا به امروز خبر نداد که پسرم نوکر خودم را تشویق به کشتن من کرد.» ۹دواِغ ادومی که با خادمان شائول ایستاده بود جواب داد: «من پسر یسی را دیدم که به نوب، پیش اَخِیمَلَک پسر اَخیتُوب آمد. ۱۰و اَخِیمَلَک دربارۀ او از خداوند مشوره خواست و بعد به او آذوقه و همچنین شمشیر جُلیات فلسطینی را داد.»

۱۱شائول فوراً اَخِیمَلَک کاهن، پسر اَخیتُوب را با تمام خانوادۀ پدرش که کاهنان نوب بودند، بحضور خود خواست. ۱۲شائول گفت: «بشنو، ای اَخِیمَلَک پسر اَخیتُوب!» او جواب داد: «بفرمائید آقا، من در خدمت شما هستم.» ۱۳شائول از او پرسید: «چرا تو و پسر یسی بر ضد من همدست شدید و تو به او آذوقه و شمشیر دادی و از طرف او با خداوند مشوره کردی که حالا بر علیه من برخاسته و منتظر فرصت مناسب است تا مرا بکشد؟» ۱۴اَخِیمَلَک در جواب شاه گفت: «در بین خادمانت چه کسی مثل داود وفادار و صادق است؟ برعلاوه او داماد شاه و همچنین فرمانده گارد سلطنتی و شخص محترمی در خاندان سلطنتی است! ۱۵و این، بار اول نیست که من دربارۀ او با خداوند مشوره کردم! خدا نکند که من و خانواده‌ام خیال بدی دربارۀ پادشاه داشته باشیم و او نباید ما را متهم سازد. من دربارهٔ این موضوع هیچ چیزی نمی‌دانم.» ۱۶پادشاه گفت: «اَخِیمَلَک، تو و خاندان پدرت سزاوار مردن هستید.» ۱۷آنگاه به محافظینی که بدور او ایستاده بودند، گفت: «بگیرید این کاهنان خداوند را بکشید، زیرا با داود همدست هستند. اینها خبر داشتند که داود از من فرار می‌کند، ولی با آنهم به من اطلاع ندادند!» اما محافظین نخواستند که دست خود را بر کاهنان خداوند بالا کنند. ۱۸پس پادشاه به دواِغ ادومی گفت: «تو برو آن‌ها را بکش.» دواِغ قبول کرد و کاهنان خداوند را کشت. تعداد آن‌ها هشتاد و پنج نفر بود و همه لباس کاهنی در بر داشتند. ۱۹بعد به نوب که شهر کاهنان بود، رفت و خانواده‌های کاهنان را از مرد و زن گرفته تا اطفال و کودکان شیرخوار همه را کشت. حتی گاو، خر و گوسفند شانرا هم زنده نگذاشت.

۲۰اما یکی از پسران اَخِیمَلَک پسر اَخیتُوب که ابیاتار نام داشت، از آنجا گریخت و پیش داود رفت. ۲۱و به داود گفت که شائول تمام کاهنان خداوند را کشت. ۲۲داود به ابیاتار گفت: «در همان روزیکه دواِغ ادومی را در نوب دیدم، دانستم که او به شائول خبر می‌دهد. و من مسئول مرگ خاندان پدرت هستم. ۲۳تو در همین جا پیش من بمان و نترس. هرکسیکه قصد کشتن ترا داشته باشد، قصد کشتن مرا هم دارد. لهذا بودن تو همراه من برایت خطری ندارد.»

فصل بیست و سوم

نجات ساکنان قَعِیله

۱یکروز به داود خبر رسید که فلسطینی‌ها به قَعِیله برای جنگ آمده و به چور و چپاول خرمنها پرداخته‌اند. ۲داود از خداوند پرسید: «میخواهی بروم و بر فلسطینی‌ها حمله کنم؟» خداوند به داود فرمود: «بلی، برو آن‌ها را شکست بده و قعیله را آزاد کن.» ۳اما همراهان داود گفتند: «ما در اینجا در یهودبه در ترس و بیم بسر می‌بریم، پس چطور می‌توانیم به قعیله برویم و با لشکر فلسطینی‌ها بجنگیم؟» ۴آنگاه داود دوباره از خداوند سوال کرد و خداوند جواب داد: «برخیز و به قعیله برو. من به تو کمک می‌کنم که فلسطینی‌ها را شکست بدهی.» ۵پس داود و مردان او به قعیله رفتند و با فلسطینی‌ها جنگیدند و تلفات سنگین جانی به آن‌ها رساندند و رمه و گلۀ آن‌ها را تاراج کرده با خود آوردند و به این ترتیب، داود مردم قعیله را نجات داد.

۶وقتیکه ابیاتار، پسر اَخِیمَلَک پیش داود به قعیله فرار کرد، ایفود را با خود برد. ۷کسی به شائول خبر داد که داود به قعیله آمده است. شائول گفت: «خوب شد! خداوند او را به‌دست من داد، زیرا با آمدن به داخل چهار دیوار این شهر، خودش خود را بدام انداخت.» ۸پس شائول همه مردم را جلب کرد که به قعیله لشکرکشی کنند و داود و همراهان او را دستگیر نمایند. ۹داود دانست که شائول نقشۀ شیطانی برای او کشیده است، بنابران، به ابیاتار کاهن گفت: «ایفود را برای من بیاور.» ۱۰آنگاه داود دعا کرده گفت: «خداوندا، خدای اسرائیل، بنده‌ات شنیده است که شائول خیال دارد به قعیله بیاید و بخاطر من شهر را خراب کند. ۱۱آیا مردم قعیله مرا به‌دست او تسلیم می‌کنند؟ آیا قراریکه بنده‌ات شنیده است، شائول به اینجا می‌آید؟ خداوندا، خدای اسرائیل، از تو تمنا می‌کنم که بنده‌ات را از همه چیز آگاه سازی.» خداوند فرمود: «بلی، او اینجا می‌آید.» ۱۲داود پرسید: «آیا مردم قعیله مرا و همراهانم را به‌دست شائول تسلیم می‌کنند؟» خداوند جواب داد: «بلی می‌کنند.» ۱۳آنگاه داود با مردان خود که تعداد شان در حدود ششصد نفر بود از قعیله حرکت کردند و شهر بشهر می‌گشتند. چون شائول خبر شد که داود فرار کرده است، از رفتن به قعیله دست کشید.

داود در کوهستان

۱۴در وقتیکه داود در استحکامات بیابان در کوهستانات زیف زندگی می‌کرد، شائول همه روزه در جستجوی او بود، ولی خداوند نمی‌خواست که داود به‌دست شائول بیفتد.

۱۵داود بخاطریکه شائول برای کشتن او آمده بود، بسیار می‌ترسید. داود در بیابان زیف در جنگل ساکن بود. ۱۶در همان وقت یُوناتان، پسر شائول برای دیدن او در آنجا رفت و او را تشویق کرد که از محافظت مطمئن باشد. ۱۷و به او گفت: «نترس! زیرا پدرم، شائول هرگز ترا یافته نمی‌تواند. تو به مقام سلطنت اسرائیل می‌رسی و من شخص دوم در دربار تو می‌شوم. پدرم هم اینرا می‌داند.» ۱۸بعد آندو پیمان دوستی خود را تازه کردند و داود در جنگل ماند و یُوناتان به خانۀ خود برگشت.

۱۹در عین زمان مردم زیف پیش شائول در جِبعَه رفتند و به گفتند: «ما می‌دانیم که داود در کجا پنهان شده است. او در استحکامات جنگل در کوهستان حَخیله بسر می‌برد. ۲۰پس ای پادشاه، با ما بیائید و ما وظیفۀ خود می‌دانیم که او را به‌دست تان تسلیم کنیم تا آرزوی دیرینۀ تان برآورده شود.» ۲۱شائول گفت: «خداوند به شما برکت بدهد. می‌دانم که بر من مهربان و دلسوز هستید. ۲۲بروید زیادتر تحقیق کنید تا مطمئن شوم و پناهگاه دقیق او را معلوم کنید و بپرسید که چه کسی او را دیده است، زیرا شنیده‌ام که یک شخص بسیار حیله‌باز است. ۲۳وقتی مخفی‌گاه او را پیدا کردید، به من اطلاع بدهید بعد من همراه شما می‌روم و اگر در این سرزمین باشد در بین هزاران نفر او را پیدا می‌کنم.» ۲۴آنگاه همه برخاستند، پیش از شائول براه افتادند.

در این وقت داود و همراهان او در بیابان معون واقع در عربه در جنوب صحرا بودند. ۲۵شائول و مردان او به سراغ او رفتند. وقتی داود از آمدن شائول به زیف خبر شد، او و همراهانش در بیابان معون در جنوب صحرا دورتر رفتند. اما شائول در تعقیب او بود. ۲۶حالا شائول در یک طرف کوه بود و داود در طرف دیگر آن. هرقدر که داود و همراهانش عجله می‌کردند که از شائول دورتر شوند، شائول و مردانش برای دستگیری آن‌ها نزدیکتر می‌شدند. ۲۷در همین اثنا قاصدی آمد و به شائول گفت: «فوراً برو که فلسطینی‌ها به کشور حمله آورده‌اند.» ۲۸بنابران، شائول دست از تعقیب داود کشید و برای مقابله با فلسطینی‌ها رفت. بیاد بود آنروز آنجا را «صخرۀ فرار» نامیدند. ۲۹و داود از آنجا رفت و در استحکامات عین جَدی سکونت اختیار کرد.

فصل بیست و چهارم

داود از کشتن شائول چشم می‌پوشد

۱وقتی شائول از جنگ با فلسطینی‌ها بازگشت، به او خبر دادند که داود در بیابان عین جَدی رفته است. ۲پس شائول با یک سپاه خاص سه هزار نفری برای یافتن داود و همراهانش در بین صخره‌ها و بزهای کوهی به جستجو پرداخت. ۳در سر راه خود در کنار سرک، طویله هائی را دیدند که نزدیک به مغاره‌ای بود. شائول برای قضای حاجت در آن مغاره رفت. از قضا داود و مردان او هم در درون آن پنهان شده بودند. ۴همراهان داود به او گفتند: «امروز روزی است که خداوند فرمود: من دشمنت را بدستت می‌سپارم و هر چه که دلت بخواهد با او معامله کن!» آنگاه داود برخاست و آهسته رفت و دامن ردای شائول را برید. ۵اما بعداً وجدانش ناراحت شد که چرا دامن ردای شائول را برید. ۶و به همراهان خود گفت: «من نباید این کار را می‌کردم، زیرا گناه بزرگی را مرتکب شدم که به پادشاه برگزیدۀ خداوند چنین بی‌احترامی کردم.» ۷و سخنان داود به همراهانش اخطاریه‌ای بود که اجازه ندارند به شائول ضرری برسانند. بعد شائول از مغاره خارج شد و براه خود رفت.

۸داود هم برخاست و از مغاره بیرون رفت و از پشت سر شائول صدا کرد: «آقای من، ای پادشاه!» وقتیکه شائول به عقب نگاه کرد، داود خم شد و تعظیم کرد ۹و به شائول گفت: «چرا به حرف مردم که می‌گویند من می‌خواهم به تو ضرر برسانم، گوش می‌دهی؟ ۱۰امروز به چشم خود دیدی که حقیقت ندارد، زیرا خداوند در آن مغاره ترا به‌دست من داد و حتی بعضی از همراهانم مرا تشویق کردند که ترا بکشم، اما من بر تو رحم کردم و گفتم که هرگز دست خود را بر آقای خود بلند نمی‌کنم، زیرا که او پادشاه برگزیدۀ خداوند است. ۱۱ببین آقای عزیزم، که در دست من چیست. این یک پارچۀ ردای تو است که از دامن آن بریدم، ولی ترا نکشتم. پس باید بدانی و یقین کنی که من قصد ندارم به تو صدمه‌ای برسانم. من هیچ گناهی نکرده‌ام، اما تو برای کشتن من در همه جا بدنبال من بوده‌ای. ۱۲خداوند بین من و تو قاضی باشد و خداوند انتقام مرا از تو بگیرد. من با تو کاری ندارم. ۱۳مَثَل قدیم می‌گوید: «کار بد از مردم بد سر می‌زند.» باوجود بدی‌هائی که در حق من کرده‌ای، من قصد ندارم که به تو بدی کنم. ۱۴و پادشاه اسرائیل چه کسی را می‌خواهد دستگیر کند؟ و به دنبال چه کسی است؟ آیا مجبور است که وقت خود را برای یافتن کسیکه مثل یک سگ مرده و یا یک کیک ناچیز است تلف کند؟ ۱۵خداوند داور ما باشد و دعوای ما را فیصله کند و مرا از شر تو نجات بدهد.»

۱۶وقتی داود سخنان خود را تمام کرد، شائول گفت: «داود فرزندم، این تو هستی؟» آنگاه شائول به آواز بلند گریه کرد ۱۷و به داود گفت: «تو نسبت به من شخص بهتری هستی. تو بدی مرا با خوبی جواب دادی. ۱۸بلی، امروز به من ثابت شد که تو چه احسان بزرگی در حق من کردی. زیرا خداوند مرا به‌دست تو سپرد، ولی تو مرا نکشتی. ۱۹این تو بودی که دشمنت به‌دست تو افتاد، اما تو او را گذاشتی که بی‌خطر پی کار خود برود. پس دعا می‌کنم که خداوند بخاطر این احسانی که امروز در حق من کردی به تو اجر بدهد. ۲۰حالا می‌دانم که تو واقعاً به پادشاهی می‌رسی و بنای سلطنت اسرائیل به‌دست تو است. ۲۱پس بنام خداوند قسم بخور که بعد از من خانواده‌ام را از بین نبری و نام مرا از خانوادۀ پدرم محو نکنی.» ۲۲داود قسم خورد و وعده داد. بعد شائول بخانۀ خود رفت و داود و همراهانش به مغاره برگشتند.

فصل بیست و پنجم

وفات سموئیل

۱بعد از مدتی سموئیل درگذشت و تمام قوم اسرائیل برای مراسم عزاداری جمع شدند. بعد او را در آرمگاه آبائی‌اش بخاک سپردند.

داود و زن نابال

بعد داود هم به بیابان فاران رفت. ۲شخص ثروتمندی در معون زندگی می‌کرد که دارای املاکی در کَرمَل بود. او سه هزار گوسفند و یک هزار بز داشت و در وقت پشم‌چینی در کَرمَل بود. ۳نام او نابال بود زنش اَبِیجایَل نام داشت که یک زن فاضل و از زیبائی کاملی برخوردار بود، ولی نابال یک مرد سنگدل و بدخو و از خاندان کالیب بود. ۴در بیابان به داود خبر دادند که نابال پشم گوسفندان خود را می‌چیند. ۵پس داود ده نفر از جوانان همراه خود را به کَرمَل پیش او فرستاد ۶و گفت: «سلام مرا به او برسانید و بگوئید از خداوند سلامتی‌ات را می‌خواهم و خداوند به خاندان و دارائی‌ات برکت بدهد. ۷شنیدم که در آنجا برای پشم‌چینی آمده‌ای. وقتیکه چوپانهایت در اینجا بودند، ما به آن‌ها آزاری نرساندیم و تا زمانیکه در کَرمَل بودند، هیچ چیز شان گم نشد. ۸از خادمانت بپرس و آن‌ها حرف مرا تصدیق می‌کنند. حالا آرزو می‌کنم که به فرستادگان من احسان کنی، زیرا امروز برای ما یک روز خوش و فرخنده است. پس هر چیزیکه داده می‌توانی به فرزند و خدمتگارت، داود بده.»

۹فرستادگان داود رفتند و پیام او را به نابال رسانده منتظر جواب ماندند. ۱۰نابال پرسید: «داود کیست؟ پسر یسی چه کاره است؟ حالا وقتی شده است که بسیاری از نوکرها بادارهای خود را ترک می‌کنند. ۱۱پس آیا مجبور هستم که نان و آب و گوشت را از مزدورانی که پشم گوسفندانم را می‌چینند، بگیرم و به اشخاصیکه نمی‌دانم از کجا آمده‌اند، بدهم؟» ۱۲قاصدان داود برگشتند و به او گزارش دادند که نابال چه گفت. ۱۳آنگاه داود به همراهان خود گفت: «همۀ تان شمشیر را به کمر ببندید.» همگی شمشیرهای خود را گرفتند و چهارصد نفر شان بدنبال داود رفتند، اما دو صد نفر شان برای پهره‌داری همانجا ماندند.

۱۴یکی از خدمتگاران نابال به اَبِیجایَل گفت: «داود چند نفر را از بیابان فرستاد که سلام او را به آقای ما بگوید اما او آن‌ها را تحقیر کرد. ۱۵در حالیکه آن‌ها به ما خوبی کرده بودند و تا وقتیکه در صحرا با آن‌ها یکجا بودیم، ضرری ندیدیم و چیزی از ما گم نشد. ۱۶روز و شب مثل دیواری از ما و گوسفندان ما محافظت می‌کردند. ۱۷حالا بهتر است که هرچه زودتر یک فکری بکنی، ورنه بلائی بر سر آقای ما و تمام خاندان او خواهد آمد. و آقای ما به حدی خودخواه است که کسی نمی‌تواند با او کلمه‌ای حرف بزند.»

۱۸آنگاه اَبِیجایَل فوراً برخاسته دو صد تا نان، دو مشک شراب، پنج گوسفند پخته، پنج پیمانه غلۀ بریان، یکصد کیک کشمشی و دو صد کیک انجیر را مهیا کرده بر خرها بار کرد ۱۹و به خادمان خود گفت: «شما پیشتر از من بروید و من بدنبال تان می‌آیم.» او در اینباره به شوهر خود چیزی نگفت. ۲۰اَبِیجایَل در حالیکه بر خر سوار بود و از تپه پائین می‌شد، داود را دید که با همراهان خود به طرف او می‌آید و چند لحظه بعد پیش آن‌ها رسید. ۲۱داود گفت: «ما به ناحق از مال و دارائی این شخص در بیابان نگهبانی کردیم. وقت خود را بیهوده تلف نمودیم و نگذاشتیم که یک خس او گم شود. اما او در عوض خوبی پاداش ما را به بدی داد. ۲۲حالا قسم خورده‌ام که اگر تا صبح یک مرد از متعلقین او را زنده بگذارم لعنت خدا بر من باد.»

۲۳وقتی چشم اَبِیجایَل بر داود افتاد، فوراً از سر خر پائین شده روی به خاک افتاد و تعظیم کرد. ۲۴سپس به پاهایش افتاد و گفت: «همه گناه و تقصیر را من به گردن می‌گیرم. اما خواهش می‌کنم به سخنان کنیز تان گوش بدهید. ۲۵شما نباید از نابال که یک شخص پست است، دلخور باشید. او یک آدم احمق است و نام او نابال، معنی احمق را دارد. باور کنید که من فرستادگان شما را ندیدم. ۲۶حالا آقای من، طوریکه خداوند شما را از ریختن خون و گرفتن انتقام بازداشت، به حیات خداوند دعا می‌کنم که همه دشمنان تان مثل نابال ملعون باد. ۲۷من این تحفه را برای شما و همراهان تان آورده‌ام ۲۸و آرزومندم که اگر آمدن کنیز تان به اینجا گستاخی باشد، او را ببخشید. و یقین دارم که خداوند سلطنت خاندان آقایم را جاویدان می‌کند، زیرا او جنگ خداوند را پیش می‌برد. و تا که زنده هستید کار خطائی از شما سر نمی‌زند. ۲۹و اگر کسی در پی آزار شما باشد و قصد کشتن شما را کند، خداوند شما را در پناه خود طوری حفظ می‌کند که گویا در شکم مادر هستید و جان دشمنان تانرا مثل سنگ فلاخن از بدن شان دور می‌اندازد. ۳۰-۳۱و وقتیکه خداوند همه چیزهای خوبی را که وعده کرده است در حق شما انجام داد و شما را به مقام سلطنت اسرائیل رساند، وجدان تانرا بخاطر گرفتن انتقام از دشمنان و ریختن خون آن‌ها ناآرام نسازید. و بعد از‌آنکه خداوند احسان خود را در حق شما کرد، این کنیز تانرا بیاد بیاورید.»

۳۲داود گفت: «خداوند، خدای اسرائیل متبارک باد که ترا امروز پیش من فرستاد. ۳۳آفرین بر تو که احتیاط بخرج دادی و مرا از ریختن خون و گرفتن انتقام بازداشتی! ۳۴ورنه من بنام خداوند، خدای اسرائیل که مرا نگذاشت به تو صدمه‌ای برسانم و اگر تو پیش من نمی‌آمدی، قسم خورده بودم که تا صبح یکنفر از مردان نابال را هم زنده نگذارم.» ۳۵بعد داود چیزهائی را که اَبِیجایَل آورده بود گرفت و به او گفت: «برو به خانه‌ات و خدا نگهدارت. من عرضت را شنیدم و خواهشت را قبول کردم.»

۳۶وقتی اَبِیجایَل پیش نابال برگشت، دید که او جشن شاهانه‌ای در خانه برپا کرده و سرخوش و مست بود. ۳۷اَبِیجایَل تا صبح به او چیزی نگفت. وقتی صبح شد و نشئۀ شراب از سرش پرید، زنش ماجرا را به او گفت. دفعتاً قلب نابال ایستاد و مثل سنگ بی‌حرکت ماند. ۳۸و برای ده روز به همین حال بود و بعد خداوند به زندگی‌اش خاتمه داد.

۳۹وقتی داود از مرگ نابال خبر شد گفت: «خداوند متبارک باد که انتقام توهینی را که او به من کرد، از او گرفت و نگذاشت که از من کدام خطائی سربزند. و خداوند سزای عمل بد او را به او داد.» بعد داود به اَبِیجایَل پیغام فرستاد و پیشنهاد کرد که زن او بشود. ۴۰فرستادگان داود پیش اَبِیجایَل به کَرمَل رفتند و به او گفتند: «داود ما را فرستاد که ترا پیش او ببریم تا زن او بشوی.» ۴۱اَبِیجایَل برخاست روی بخاک افتاد و گفت: «کنیزتان خدمتگاریست که آماده است پای خادمان آقای خود را بشوید.» ۴۲بعد فوراً برخاست و بر خر سوار شد و پنج کنیز خود را همراه گرفته بدنبال فرستادگان داود براه افتاد. و به این ترتیب، زن داود شد.

۴۳داود با اَخِینُوعَم یِزرعیلی هم عروسی کرد و هر دو زن او شدند. ۴۴و شائول دختر خود میکال را به فِلتی پسر لایش که از باشندگان جَلیم بود، داد.

فصل بیست و ششم

داود بازهم از کشتن شائول چشم پوشی می‌کند

۱در اینوقت مردم زیف پیش شائول به جِبعَه آمده گفتند: «داود به بیابان برگشته و در تپۀ حَخیله خود را پنهان کرده است.» ۲پس شائول با سه هزار عسکر خاص به تعقیب داود به زیف رفت. ۳شائول در تپۀ حَخیله که در سر راه و در شرق بیابان بود، اردو زد. ۴داود جاسوسانی را فرستاد تا از آمدن شائول به او خبر بدهند. ۵بعد داود به اردوگاه شائول رفت و جائی را که شائول با اَبنیر پسر نیر، قوماندان سپاه، خوابیده بود پیدا کرد و دید که شائول در درون خیمه در حالیکه محافظین بدور او حلقه زده بودند، خوابیده بود.

۶بعد داود آمد و به اَخِیمَلَک حِتی و ابیشای پسر زِرویه، برادر یوآب گفت: «آیا کسی است که با من به اردوگاه شائول برود؟» ابیشای جواب داد: «من همراهت می‌روم.» ۷پس داود و ابیشای هنگام شب به اردوگاه شائول رفتند و دیدند که شائول در خواب بود، نیزه‌اش در زمین فرورفته و در بالای سرش قرار داشت. اَبنیر و محافظین بدور او خوابیده بودند. ۸ابیشای به داود گفت: «خداوند امروز دشمنت را به دستت داد. حالا اجازه بده که با نیزه او را به زمین بکوبم. فقط یک ضربه کافی است که او را بکشم و ضربۀ دوم ضرور نیست.» ۹داود گفت: «نی، او را نکش. زیرا هر کسیکه دست خود را بر شخص برگزیدۀ خدا دراز کند، جزا می‌بیند. ۱۰البته به خداوند قسم که‎ روزی او را می‌کشد. یا به اجل خود می‌میرد و یا در جنگ کشته می‌شود. ۱۱خدا به من دست آنرا ندهد که پادشاه برگزیدۀ خدا را بکشم! ولی یک کار می‌کنم. نیزه ایکه بالای سرش است و کوزۀ آبش را می‌گیریم و از اینجا می‌رویم!» ۱۲پس داود نیزه و کوزۀ آب شائول را از بالای سرش برداشته براه خود رفت. هیچ کسی آن‌ها را ندید، نفهمید و بیدار نشد، چون خداوند خواب سنگینی بر همگی آورده بود.

۱۳بعد داود از تپه بالا شد و به طرف دیگر آن رفت. و پس از طی مسافۀ دوری بر بالای تپه ایستاد. ۱۴آنگاه با صدای بلند خطاب به سپاه شائول و اَبنیر کرده گفت: «اَبنیر جواب بده!» او جواب داد: «تو کیستی که به پادشاه امر می‌کنی؟» ۱۵داود به اَبنیر گفت: «آیا تو مرد هستی؟ مقامی که تو داری هیچ کس دیگر در تمام اسرائیل ندارد. پس چرا از آقای خود، پادشاه بدرستی نگهبانی نمی‌کنی؟ زیرا یکنفر آمد که آقایت را بکشد، اما تو خبر نشدی. ۱۶پس کار خوبی نکردی. به خداوند زنده قسم بخاطر اینکه از آقای خود که پادشاه برگزیدۀ خداوند است، بخوبی حفاظت نکردی، سزاوار کشتن هستی. آیا می‌دانی که نیزه و کوزۀ آب پادشاه که بالای سرش بودند، کجا هستند؟»

۱۷شائول صدای داود را شناخت و پرسید: «این صدای تو است، داود پسرم؟» داود جواب داد: «بلی، سرورم! این صدای من است. ۱۸من چه کرده‌ام؟ گناه این خدمتگارت چیست که همیشه در تعقیبش هستی؟ از پادشاه خود تمنا می‌کنم که به عرض این بنده گوش بدهد. ۱۹اگر این عمل تو مطابق برضای خدا باشد، من قربانی تقدیم می‌کنم و بخشش می‌خواهم و اگر دسیسۀ یک انسان باشد، لعنت خداوند بر او باد! تو مرا از دیار و خانه‌ام آواره کردی که دیگر نمی‌توانم در مراسم دینی با مردم خود شرکت کنم و خدا را عبادت نمایم و در عوض، می‌خواهی بروم و خدایان بیگانه را پرستش کنم. ۲۰حالا التجا می‌کنم که نگذار خون من در دیار بیگانگان و دور از حضور خداوند بزمین بریزد. چرا پادشاه اسرائیل با این بزرگی مثل کسیکه برای شکار یک کبک به کوهها می‌رود باید به تعقیب من که مانند یک کیک ناچیز هستم، باشد؟»

۲۱شائول گفت: «من گناهکار هستم. داود فرزندم، برو به خانه‌ات برگرد. من دیگر آزاری به تو نمی‌رسانم، زیرا تو امروز مرا از مرگ نجات دادی. رفتار من احمقانه بود و می‌دانم که خطای بزرگی از من سر زد.» ۲۲داود گفت: «نیزه‌ات پیش من است یکی از محافظینت را بفرست که آنرا برایت بیاورد. ۲۳خداوند هر کسی را از روی صداقت و وفاداری او اجر می‌دهد. خداوند ترا امروز به‌دست من داد، اما من به تو که چون پادشاه برگزیدۀ خداوند هستی، ضرری نرساندم. ۲۴پس همانطوریکه زندگی تو پیش من عزیز است، حیات مرا هم گرامی بدار و دعا می‌کنم که خداوند مرا از اینهمه مصیبت‌ها نجات بدهد.» ۲۵شائول به داود گفت: «برکت ببینی فرزندم. تو در آینده کارهای مهمی را انجام می‌دهی و در همۀ آن‌ها موفق می‌شوی.» آنگاه داود براه خود رفت و شائول هم به خانۀ خود برگشت.

فصل بیست و هفتم

داود در میان فلسطینی‌ها

۱داود در دل خود گفت: «بالاخره یکروز به‌دست شائول کشته می‌شوم. پس بهتر است که به کشور فلسطینی‌ها فرار کنم تا شائول از یافتن من در اسرائیل مأیوس گردد و من از دستش آرام شوم.» ۲-۳پس داود با ششصد نفر از همراهان خود پیش اَخیش پسر معوک، پادشاه جَت رفت. و همراهانش هر کدام با فامیل خود و داود هم با دو زن خود، یعنی اَخِینُوعَمِ یِزرعیلی و اَبِیجایَل کَرمَلی بیوۀ نابال، در آنجا سکونت اختیار کردند. ۴خبر فرار داود به جَت، بزودی بگوش شائول رسید، بنابران، از تعقیب داود دست کشید.

۵یکروز داود به اَخیش گفت: «اگر اجازۀ آقای من باشد، می‌خواهم بجای پایتخت در یکی از شهر‌های اطراف زندگی کنم.» ۶اَخیش موافقه کرد، شهر صقلغ را که هنوز هم به پادشاهان یهودا متعلق است به او داد. ۷به این ترتیب، آن‌ها برای مدت یکسال و چهار ماه در بین فلسطینی‌ها زندگی کردند.

۸داود و همراهانش وقت خود را در حمله بر جشوریان، جَرِزیان و عمالَقه می‌گذراندند. این مردم از قدیم به اینطرف در نزدیک شور در امتداد راه مصر زندگی می‌کردند. ۹و به هر شهریکه حمله می‌بردند همه زن و مرد آنجا را می‌کشتند و گوسفند، گاو، خر، شتر و حتی لباس شان را گرفته پیش اَخیش بر‌می‌گشتند. ۱۰اَخیش می‌پرسید: «امروز بکجا حمله بردید؟» و داود جواب می‌داد: «به جنوب یهودا یا بر مردم یِرَحمئیل یا قَینی‌ها.» ۱۱داود در حمله‌های خود زن یا مردی را زنده نمی‌ماند تا مبادا به جَت بیایند و گزارش کارهای او را بدهند. و در تمام مدتیکه در کشور فلسطینی‌ها بسر می‌برد، کار او همین بود. ۱۲اَخیش حرف داود را باور می‌کرد و به این فکر بود که قوم اسرائیل بکلی از او متنفر هستند و حالا برای همیشه پیش او می‌ماند و خدمت او را می‌کند.

فصل بیست و هشتم

۱در همان روز فلسطینی‌ها سپاه خود را جمع کردند تا در مقابل اسرائیل بجنگند. اَخیش به داود گفت: «تو و مردانت باید به میدان جنگ بروید و به ما کمک کنید.» ۲داود گفت: «بسیار خوب، خواهی دید که نوکرت چه کارروائی هائی خواهد کرد.» اَخیش گفت: «پس در اینصورت ترا برای همیشه بحیث محافظ خود مقرر می‌کنم.»

شائول با یک جادوگر مشوره می‌کند

۳در عین حال سموئیل مرده بود و تمام قوم اسرائیل برای او ماتم گرفتند. و بعد او را در شهر خودش، در رامه بخاک سپردند. و شائول پادشاه، همه فالبین‌ها و جادوگران را از کشور اسرائیل بیرون راند. ۴فلسطینی‌ها آمدند و در شونیم اردو زدند. و شائول با سپاه خود در جِلبوع سنگر گرفت. ۵وقتی شائول سپاه عظیم فلسطینی‌ها را دید ترسید ۶و از خداوند سوال کرد که چه کند. اما خداوند جوابش را نداد ـ نه در خواب و نه بذریعۀ اوریم و نه بواسطۀ انبیاء. ۷آنگاه شائول به خادمان خود گفت: «بروید زنی را که جن داشته باشد پیدا کنید، تا پیش او رفته بپرسم که چه باید بکنم.» آن‌ها رفتند و یک زن را در عین‌دور یافتند.

۸پس شائول تغییر قیافه داده لباس عادی پوشید و در وقت شب به خانۀ آن زن رفت. از او خواهش کرده گفت: «بوسیلۀ جنی که داری برای من فال ببین و شخصی را که نام ببرم برایم بیاور.» ۹زن به او گفت: «تو خوب می‌دانی که شائول تمام فالگیران و جادوگران را از کشور بیرون راند. پس چطور می‌خواهی که من خود را بدام بیندازم و خود را به کشتن بدهم؟» ۱۰شائول گفت: «بنام خداوند قسم می‌خورم که از این بابت هیچ ضرری بتو نمی‌رسد.» ۱۱زن پرسید: «چه کسی را می‌خواهی که برایت بیاورم؟» او جواب داد: «سموئیل را.» ۱۲وقتی آن زن سموئیل را دید با آواز بلند فریاد کشید و به شائول گفت: «برای چه مرا فریب دادی؟ تو شائول هستی.» ۱۳پادشاه به او گفت: «چه را می‌بینی؟» زن گفت: «روحی را می‌بینم که از زمین بیرون می‌آید.» ۱۴شائول پرسید: «چه شکل دارد؟» زن جواب داد: «مرد پیری را می‌بینم که ردای پوشیده است.» آنگاه شائول دانست که او سموئیل است. پس رو بزمین خم شد و تعظیم کرد.

۱۵سموئیل به شائول گفت: «چرا آسایش مرا برهم زدی و مرا به اینجا آوردی؟» شائول گفت: «مشکل بزرگی دارم، زیرا فلسطینی‌ها به جنگ من آمده‌اند. خداوند مرا ترک کرده است و دیگر به سوالهای من جواب نمی‌دهد ـ نه بواسطۀ انبیاء و نه در خواب. بنابران، ترا خواستم تا به من بگوئی که چه چاره کنم.» ۱۶سموئیل گفت: «در صورتیکه می‌دانی خداوند ترا ترک کرده و دشمن تو شده است، از من چرا سوال می‌کنی؟ ۱۷خداوند طوریکه قبلاً به من گفته بود، عمل کرد. او پادشاهی را از تو گرفته و به رقیبت، داود داده است. ۱۸زیرا که تو امر خداوند را بجا نیاوردی و به عمالیق قهر و غضب او را نشان ندادی. بنابران، خداوند این روز را بر سر تو آورد. ۱۹علاوه براین، تو و قوم اسرائیل به‌دست فلسطینی‌ها اسیر می‌شوید و تو و پسرانت فردا پیش من خواهید بود. و تمام لشکر اسرائیلی بکلی نابود می‌شود.»

۲۰آنگاه شائول بروی زمین دراز افتاد، زیرا سخنان سموئیل او را بشدت ترساند. برعلاوه، چون تمام شب و روز چیزی نخورده بود، بیحال شده بود. ۲۱وقتی آن زن وضع پریشان شائول را دید به او گفت: «کنیزت امرت را بجا آورد و جان خود را بخطر انداخت. ۲۲حالا تمنا می‌کنم که تو هم خواهش کنیزت را بپذیر و یک چیزی بخور تا کمی قوت یافته براه خود بروی.» ۲۳اما شائول از خوردن خودداری کرده گفت: «من چیزی نمی‌خورم.» خادمانش هم با آن زن همنوا شده اصرار نمودند. پس شائول از زمین برخاسته و بر بستر نشست. ۲۴آن زن فوراً گوسالۀ چاقی را که در خانه داشت کشت. آرد را خمیر کرده نان فطیر پخت. ۲۵و بعد غذا را پیش شائول و خادمانش آورد. بعد از آنکه نان خورده شد، برخاستند و شباشب براه افتادند.

فصل بیست و نهم

فلسطینی‌ها داود را رد می‌کند

۱سپاه فلسطینی‌ها در اَفِیق جمع شد و عساکر اسرائیل در کنار چشمۀ یِزرعیل اردو زدند. ۲وقتی فرماندهان لشکر فلسطینی‌ها قطعات صد نفری و هزار نفری را رهبری می‌کردند، داود و همراهان او هم بدنبال اَخیش پادشاه می‌رفتند. ۳فرماندهان فلسطینی‌ها پرسیدند: «این عبرانیان اینجا چه می‌کنند؟» اَخیش بجواب آن‌ها گفت: «او داود خدمتگار فراری شائول، پادشاه اسرائیل است. او سالهاست که بامن بسر می‌برد. و در این مدتیکه او با من بوده است هیچ خطائی در او ندیده‌ام.» ۴اما فرماندهان فلسطینی قهر شدند و گفتند: «او را واپس بجائیکه برایش تعیین شده است بفرست. او نباید با ما به جنگ برود، مبادا بر ضد ما بجنگد. زیرا کشته شدن ما به‌دست او فرصت خوبی به او می‌دهد که اعتماد آقای خود را به‌دست آورده با او آشتی کند. ۵آیا این شخص همان داود نیست که زنهای اسرائیلی در رقصهای خود برایش می‌خواندند: شائول هزاران نفر را کشته است و داود ده‌ها هزاران نفر را؟»

۶بنابران اَخیش داود را بحضور خود فراخواند و گفت: «من بخداوند قسم می‌خورم که تو یک شخص صادق هستی. و از روزیکه پیش من آمدی کدام بدی از تو ندیده‌ام. من می‌خواهم تو با ما به جنگ بروی، اما رهبران سپاه نمی‌خواهند. ۷پس برگرد و بخیر و عافیت به خانه‌ات برو.» ۸داود به اَخیش گفت: «من چه کرده‌ام؟ در اینقدر مدتیکه در خدمت تو بوده‌ام آیا کدام عیبی در من دیده‌ای که مرا از جنگ کردن با دشمنان آقایم باز دارد؟» ۹اَخیش جواب داد: «من میدانم. تو در نظر من مثل فرشتۀ خدا بی‌عیب هستی، ولی با اینهم رهبران نظامی فلسطینی می‌ترسند و نمی‌خواهند که با آن‌ها به جنگ بروی. ۱۰پس می‌خواهم که صبح وقت برخیزی و بمجردیکه روشنی شود، اینجا را ترک کنی.» ۱۱بنابران، داود و همراهان او صبح وقت برخاستند و رهسپار کشور فلسطینی‌ها شدند. و سپاه فلسطینی‌ها براه خود بطرف یِزرعیل ادامه دادند.

فصل سی‌ام

جنگ بر ضد عمالیقیان

۱بعد از سه روز داود و همراهانش به صِقلَغ آمدند و دیدند که عمالیقیان به جنوب حمله کرده و شهر صِقلَغ را آتش زده‌اند. ۲و زنها و کودکان را اسیر کرده با خود برده‌اند، اما کسی را نکشته‌اند. ۳داود و همراهانش وقتی آن صحنه را دیدند و پی بردند که شهر به خاکستر تبدیل شده است و زن و پسر و دختر شانرا به اسارت برده‌اند، ۴آنقدر گریه کردند که دیگر طاقت گریه کردن برای شان نماند. ۵دو زن داود، اَخِینُوعَم یِزرعیلی و اَبِیجایَل بیوۀ نابال کَرمَلی هم در جملۀ اسیران بودند. ۶داود بسیار تشویش داشت، زیرا مردم بخاطر از دست دادن فامیل شان بی‌حد متأثر بودند و می‌گفتند که او را سنگسار کنند. اما داود از خداوند، خدای خود قوت قلب گرفت.

۷داود به ابیاتار کاهن، پسر اَخِیمَلَک گفت: «ایفود را برای من بیاور!» وابیاتار آنرا برایش آورد. ۸آنگاه داود از خداوند مصلحت خواسته گفت: «آیا به تعقیب آن‌ها بروم؟ آیا به آن‌ها رسیده می‌توانم؟» خداوند جواب داد: «بلی، برو به تعقیب شان. به آن‌ها می‌رسی و همه چیزی را که گرفته‌اند، دوباره به‌دست می‌آوری.» ۹پس داود و ششصد نفر همراهان او براه افتادند تا به نهر بسور رسیدند. ۱۰دوصد نفر شان آنقدر خسته شده بودند که یارای پیش رفتن را نداشتند. اما داود با چهارصد نفر دیگر براه خود ادامه داد.

۱۱در سر راه خود با یکنفر مصری در صحرا برخوردند و او را پیش داود آوردند. آن شخص سه شبانه روز چیزی نخورده بود، بنابران، به او نان و آب دادند که بخورد. ۱۲همچنین یک تکه از کیک انجیر و کشمش هم به او دادند. وقتیکه او سیر شد، حالش بجا آمد، زیرا سه شبانه روز نان و آب را بلب نزده بود. ۱۳داود از او پرسید: «کیستی و از کجا آمده‌ای؟» او گفت: «من یک مصری و خادم یک عمالیقی هستم. سه روز پیش مریض شدم و از همین خاطر آقایم مرا ترک کرد. ۱۴ما به جنوب و کَرِیتیان و کشور یهودا و جنوب کالیب حمله کردیم و شهر صِقلَغ را آتش زدیم و در راه بازگشت بودیم.» ۱۵داود به او گفت: «آیا می‌توانی مرا پیش آن‌ها ببری؟» او جواب داد: «اگر بنام خدا قسم بخوری که مرا نکشی و به‌دست آقایم نسپاری، من ترا پیش آن‌ها می‌برم.»

۱۶وقتی داود را پیش عمالیقیان برد، دید که آن‌ها بساط خود را در همه جا هموار کرده می‌خوردند و می‌نوشیدند و بخاطر آنهمه غنیمتی که از کشور فلسطینی‌ها به‌دست آورده بودند، جشن داشتند. ۱۷داود و همراهانش بر آن‌ها شبخون زدند و تا شام روز دیگر به کشتار آن‌ها پرداختند. بغیر از چهارصد نفر شان که بر شترهای خود سوار شدند و فرار کردند، کسی دیگر نتوانست که بگریزد. ۱۸داود همه چیزهائی را که عمالیقیان به غنیمت گرفته بودند، دوباره به‌دست آورد و دو زن خود را هم نجات داد. ۱۹هیچ چیز شان، نه خورد و نه بزرگ، نه پسر و نه دختر و هیچیک از مال شان کم نشده بود و همه را با خود آوردند. ۲۰داود همچنین گله و رمه را پس گرفت و مردم، آن‌ها را پیشاپیش خود می‌راندند و می‌گفتند: «اینها همه غنیمت داود است.»

۲۱وقتی داود به نهر بسور برگشت با آن دوصد نفریکه بخاطر خستگی نتوانستند همراه او بروند، با آغوش باز احوالپرسی کرد. ۲۲اما بعضی از اشخاص پست و بدبین که در بین همراهان داود بودند، گفتند: «چون اینها با ما نرفتند از غنیمتی که به‌دست آورده‌ایم نمی‌خواهیم چیزی به آن‌ها بدهیم. هر کدام شان زن و فرزندان خود را بگیرند و پی کار خود بروند.» ۲۳اما داود گفت: «نی، برادران، این کار را نکنید! شکرگزار باشید که خداوند ما را حفظ کرد و به ما کمک نمود که دشمن خود را شکست بدهیم. ۲۴کسی در این مورد با شما موافق نیست. هر کسی حق مساوی دارد. خواه به جنگ برود، خواه از مال و لوازم نگهداری کند.» ۲۵و داود از همان روز ببعد این قانون را در بین اسرائیل جاری ساخت که تا به امروز دوام دارد.

۲۶وقتی داود به صِقلَغ آمد یک حصۀ غنیمت را به دوستان و مو‌سفیدان یهودا فرستاد و به آن‌ها نوشت: «اینها تحفه ایست که از دشمنان خداوند به غنیمت گرفته‌ایم.» ۲۷-۳۱تحفه ها را به شهرهائی فرستاد که او و همراهانش به آنجا‌ها سفر کرده بودند ـ یعنی بیت‌ئیل، راموت جنوبی، یتیر، عروعیر، سفموت، اَشتَموع، راکال، شهرهای یِرَحمئیلی ها، قَینی ها، حُرما، بورعاشان، عَتاق و حبرون.

فصل سی و یکم

مرگ شائول و پسرانش

(همچنین در اول تواریخ ۱۰:‌۱‌-‌۱۲)

۱فلسطینی‌ها باز به جنگ اسرائیل رفتند. اسرائیل شکست خورده فرار کردند و در کوه جِلبوع همگی کشته شدند. ۲سپس فلسطینی‌ها به تعقیب شائول رفتند و پسرانش، یُوناتان، اَبِیناداب و مَلکیشوع را به قتل رساندند. ۳و بعد به سراغ شائول رفتند و تیراندازان او را محاصره نموده زخمی‌اش کردند. ۴آنگاه شائول به سلاح‌بردار خود گفت: «شمشیرت را بگیر و مرا بکش، مبادا به‌دست این بیگانگان بیفتم و شکنجه‌ام کنند.» اما سلاح‌بردارش از ترس نخواست آن کار را کند. پس شائول شمشیر خود را از غلاف کشید و بر آن افتاد. ۵چون سلاح‌بردار دید که شائول مرد، او هم شمشیر خود را کشید و بر آن افتاد و او هم مرد. ۶به این ترتیب، شائول، سه پسرش و سپاه او یکجا در یک روز مردند. ۷اسرائیلی های که در سمت دیگر دره و کسانیکه در آن طرف اُردن بودند، وقتی دیدند که سپاه اسرائیل فرار کردند و شائول و پسرانش کشته شده‌اند، شهرهای خود را ترک کرده گریختند. آنگاه فلسطینی‌ها آمدند شهرهای شان را اشغال کردند.

۸فردای آنروز فلسطینی‌ها برای برهنه کردن اجساد کشته شدگان آمدند. و جنازه‌های شائول و پسرانش را در کوه جِلبوع یافتند. ۹سر شائول را بریدند، اسلحه‌اش را گرفتند و مژدۀ مرگ شائول را به بتخانه‌ها و مردم خود در سراسر کشور رساندند. ۱۰اسلحۀ شائول را در معبد عَشتاروت قرار دادند و جسدش را بر دیوار شهر بیت‌شان آویختند. ۱۱چون مردم یابیش جِلعاد شنیدند که فلسطینی‌ها در حق شائول چه کرده‌اند، ۱۲جنگجویان شان تمام شب راه پیمودند تا به بیت‌شان رسیدند و اجساد شائول و پسرانش را از دیوار پائین کردند و آن‌ها را سوختاندند. ۱۳بعد استخوانهای شانرا گرفته در زیر درخت بلوط در یابیش دفن کردند و برای هفت روز روزه گرفتند.